Part : ۸۴
Part : ۸۴ 《بال های سیاه》
صحبت ماریا با آقای جئون تموم شده بود و داشت از اتاق مرد خارج میشد...نمیشد زندگی یکم با اون دو تا عاشق راه بیاد؟ آخه قبلا به اندازه ی کافی دلشون شکسته...دیگه تحمل ضربه ی دیگه ای رو ندارن...اما خب...زندگی دست بردار نیست...درسته که جئون بزرگ موافقت خودشو برای مراسم نامزدی اونا اعلام کرده بود ولی دختر خوشحال نبود...داشت اینکارو به خاطر جونگکوک انجام میداد تا امیدوار بمونه...و فکر کنه که قرار نیست دختر رو از دست بده!
دختر به سمت اتاق جونگکوک حرکت کرد...در اتاق رو آروم باز کرد و با صورت خوابیده ی پسر مواجه شد...ناخودآگاه لبخندی روی لبش اومد...سمت پسر خوابیده رفت و با دیدن صورت اخموش...که حتی تویه خواب هم اخم کرده بود خنده ی بی صدای کرد...سرشو خم کرد و پیشونی پسر رو بو*سید...پسر که تویه عالم خواب اون بو*سه رو حس کرد سریع چشماشو باز کرد و ماریا رو دید و با سوالاش به دختر حمله کرد:
_چیشد ماریا؟ موفق شدی یا..
دختر نزاشت پسر حرفشو کامل بزنه و سریع گفت:
+باید برای اون روز بریم لباس بخریم!
پسر با گیجی بهش نگاه کرد:
_ کدوم روز؟
دختر با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت:
+برای روز ازدواج مون!
پسر هنوز نمیتونست حرفایه دختر رو متوجه شه...
ماریا با خنده ادامه داد:
+گفتم که! انقدر بابات ازم خوشش اومد که سریع گفت ازدواج کنین...فکر کنم الهه ها اونا بالا حواسشون بهت هست!
پسر با شوک تک خندی زد و دختر رو به آغوش کشید:
_مرسی ماریا! مرسی! مرسی که با ورودت به زندگیم کله زندگیمو عوض کردی...
دختر لبخند زد و گفت:
+من اینو باید بگم جونگکوک! مرسی که بعد از ۲۰۰۰ سال برگشتی پیشم!
اون شب...اون دو تا عاشق..تا نزدیک های صبح با هم حرف زدن و خندیدن...پسر هم به خاطر ذوق بیش از حدش برای روز مراسم همش از دختر برای تزئینات مراسم نظر میخواست...و لحظه ای که آفتاب بالا اومد اوم دو نفر، در آغوش هم به خواب رفته بودن...
*یک هفته بعد
مراسم ازدواج جئون جونگکوک و رابین پترسون
صدای دریا همراه با یه موزیک لایت از پیانو شنیده میشد...وزش باد صورتشو نوازش میکرد..با کفش های سفید و ساده اش روی شن های نرم ساحل قدم بر میداشت...بوی گل های رز سفید تویه دستش داشت دیوونه اش میکرد.. آروم و تنها داشت سمت جایگاه قدم بر میداشت....چون نه پدری داشت..نه برادری..نه دوستی که حتی اونو تا جایگاه همراهی کنه...فقط خودش بود و خودش..مثل تمام مراحل زندگیش که تنها بود..اما حالا یه پسری رو به روش بود که قرار بود بشه تمامه زندگیش..شریک درد هاش..شادی ها و غم هاش..مرحم درد هاش..و محرم راز هاش..دیگه قرار نبود که تنها باشه!
صحبت ماریا با آقای جئون تموم شده بود و داشت از اتاق مرد خارج میشد...نمیشد زندگی یکم با اون دو تا عاشق راه بیاد؟ آخه قبلا به اندازه ی کافی دلشون شکسته...دیگه تحمل ضربه ی دیگه ای رو ندارن...اما خب...زندگی دست بردار نیست...درسته که جئون بزرگ موافقت خودشو برای مراسم نامزدی اونا اعلام کرده بود ولی دختر خوشحال نبود...داشت اینکارو به خاطر جونگکوک انجام میداد تا امیدوار بمونه...و فکر کنه که قرار نیست دختر رو از دست بده!
دختر به سمت اتاق جونگکوک حرکت کرد...در اتاق رو آروم باز کرد و با صورت خوابیده ی پسر مواجه شد...ناخودآگاه لبخندی روی لبش اومد...سمت پسر خوابیده رفت و با دیدن صورت اخموش...که حتی تویه خواب هم اخم کرده بود خنده ی بی صدای کرد...سرشو خم کرد و پیشونی پسر رو بو*سید...پسر که تویه عالم خواب اون بو*سه رو حس کرد سریع چشماشو باز کرد و ماریا رو دید و با سوالاش به دختر حمله کرد:
_چیشد ماریا؟ موفق شدی یا..
دختر نزاشت پسر حرفشو کامل بزنه و سریع گفت:
+باید برای اون روز بریم لباس بخریم!
پسر با گیجی بهش نگاه کرد:
_ کدوم روز؟
دختر با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت:
+برای روز ازدواج مون!
پسر هنوز نمیتونست حرفایه دختر رو متوجه شه...
ماریا با خنده ادامه داد:
+گفتم که! انقدر بابات ازم خوشش اومد که سریع گفت ازدواج کنین...فکر کنم الهه ها اونا بالا حواسشون بهت هست!
پسر با شوک تک خندی زد و دختر رو به آغوش کشید:
_مرسی ماریا! مرسی! مرسی که با ورودت به زندگیم کله زندگیمو عوض کردی...
دختر لبخند زد و گفت:
+من اینو باید بگم جونگکوک! مرسی که بعد از ۲۰۰۰ سال برگشتی پیشم!
اون شب...اون دو تا عاشق..تا نزدیک های صبح با هم حرف زدن و خندیدن...پسر هم به خاطر ذوق بیش از حدش برای روز مراسم همش از دختر برای تزئینات مراسم نظر میخواست...و لحظه ای که آفتاب بالا اومد اوم دو نفر، در آغوش هم به خواب رفته بودن...
*یک هفته بعد
مراسم ازدواج جئون جونگکوک و رابین پترسون
صدای دریا همراه با یه موزیک لایت از پیانو شنیده میشد...وزش باد صورتشو نوازش میکرد..با کفش های سفید و ساده اش روی شن های نرم ساحل قدم بر میداشت...بوی گل های رز سفید تویه دستش داشت دیوونه اش میکرد.. آروم و تنها داشت سمت جایگاه قدم بر میداشت....چون نه پدری داشت..نه برادری..نه دوستی که حتی اونو تا جایگاه همراهی کنه...فقط خودش بود و خودش..مثل تمام مراحل زندگیش که تنها بود..اما حالا یه پسری رو به روش بود که قرار بود بشه تمامه زندگیش..شریک درد هاش..شادی ها و غم هاش..مرحم درد هاش..و محرم راز هاش..دیگه قرار نبود که تنها باشه!
۴۴۶
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.