وقتی با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بکشند با یک کمونیس

وقتی با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بکشند، با یک کمونیست هم‌سلولش کردند.
او هم فهمیده بود عبدالله حساس است...
تا آب می‌آوردند یا غذا، اول می‌خورد که عبدالله نتواند بخورد.
نماز خواندن و قرآن خواندنِ عبدالله را مسخره می‌کرد.
شب جمعه بود...
دلش بدجوری گرفته بود...
شروع کرد به دعای کمیل خواندن. تا رسید به این جمله
«خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد»
نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خیلی گریه کرد.
سرش را که بلند کرد، دید هم‌سلولیش سرش را گذاشته کف سلول و زار می‌زند...


#شهید_عبدالله_میثمی
دیدگاه ها (۱)

دل نوشته شهید حاج #محسن_زهتابفکرمیکنم که من لیاقت شهادت را ن...

#مدافع_حرم 17 ساله #فاطمیون به کاروان #شهدا پیوست...«#مهدی_ا...

کسی که #رهبرش برای او بی قراری میکند... صبح روز بعد از خاکس...

سلام دوستان شب بخیر این کاربر درخواست کمک داده تا پروفایلش آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط