فراموشی* پارت25
چشماشو باز کرد و سرشو از دستاش بلند کرد و درست نشست و چشماشو مالوند.
دازای: حالت بهتره؟
چویا: اهوم. خیلی ازتون ممنونم.
دازای دست از مالوندن چشمش برداشت و گفت: خوشحالم اینو میشنوم.
چویا سرشو پایین میندازه.
دازای: چیزی شده؟
چویا سرشو به معنای نه تکون داد.
دازای: خب.. الان به پنی میگم که برات صبحونـ...
چویا: گشنم نیست.
دازای: چی؟ ولی چند روزه درست غذا نخوردی تازه ـشم هم لاغری و هم ضعیفی.
چویا: میخوام همین طوری بمونم.
دازای: ولی اینجور بیمار میشی.
چویا: مهم نیست.
دازای: چویا چرا لجباز شدی؟
چویا: اگه لجبازم چرا سعی نمیکنی از دستم راحت بشی تا اینقدر عذاب نکشی؟ چرا داری ازم محافطت میکنی؟ چرا واقعیتو بهم نمیگی؟.. چرا منو خلاص نمیکنـ...(باداد)
دازای یه سیلی محکم به چویا زد که جای دستش رو صورتش موند.
دازای به کلمه ی «خلاص» واکنش نشون داد.
چویا دستشو رو صورتش گذاشت و اشک تو چشماش جمع شد.
دازای با داد گفت: چرا داری همچین حرفی میزنــــی؟ چرا داری پشت سرهم درمورد اینکه ارزشی برات غاعل نمیشم حرف میزنی؟ اخه چرا تو تغییر کردی؟ چرا از دفعه ی قبل عوضی تر شدی؟ چرا اینقدر دلت میخواد از شر خودت خلاص بشی؟
با کلمه ی خلاص دوباره یه جرغه ای توی سر چویا خورد و یه لحظه توی اون جرغه تصویر یه شخص قد بلند رو دید که صورتش معلوم نبود و همون لحظه ناپدید شد. دوباره همون مرد یه دستی به سمت یه شخصی داراز میکنه و همون ناپدید شد.
اون صحنه ها به سرعت در عرض یک ثانیه اومدو رد شد.
دازای با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید.
چویا اشکاش سرازیر شد با دستاش اشکاشو پاک میکرد ولی فایده ای نداشت.
اشکاش امانش نمیدادن که اطرافش رو نگاه کنه.
**************************
از زبان دازای*
یادمه من چویا رو عصبانی میکردم ولی الان اون داره منو عصبانی میکنه.
از حرفاش سر در نمیارم اخه چرا همچین حرفی میزنه؟
دلم نمیخواد از دستش بـ...
_شازده کوچولو چطوره؟ حالش بهتر شد؟
صدای دایما رشته ی افکارمو پاره کرد. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: حالش بهتره.
دایما: میخوام برم ببینمش.
_نمیـ..
دایما بدون اینکه به حرفم گوش بده سریع رفت سمت اتاق چویا. نمیتونستم کاریش کنم. از سیلی ای که زدمم اصلا پشیمونم نیستم از کلمه "خلاص" بدم میاد و اون دائم این کلمه رو به کار میبره.
**************٭***********
از زبان دایما*
بدون اینکه به حرفش گوش بدم به سمت اتاق شازده کوچولو رفتم.
بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم. با چیزی که دیدم کمی جا خوردم. داشت گریه میکرد. انگار اشکاش اجازه نمیداد اطرافش رو ببینه چونکه اصلا متوجه ـم نشد.
ادامه دارد...
دازای: حالت بهتره؟
چویا: اهوم. خیلی ازتون ممنونم.
دازای دست از مالوندن چشمش برداشت و گفت: خوشحالم اینو میشنوم.
چویا سرشو پایین میندازه.
دازای: چیزی شده؟
چویا سرشو به معنای نه تکون داد.
دازای: خب.. الان به پنی میگم که برات صبحونـ...
چویا: گشنم نیست.
دازای: چی؟ ولی چند روزه درست غذا نخوردی تازه ـشم هم لاغری و هم ضعیفی.
چویا: میخوام همین طوری بمونم.
دازای: ولی اینجور بیمار میشی.
چویا: مهم نیست.
دازای: چویا چرا لجباز شدی؟
چویا: اگه لجبازم چرا سعی نمیکنی از دستم راحت بشی تا اینقدر عذاب نکشی؟ چرا داری ازم محافطت میکنی؟ چرا واقعیتو بهم نمیگی؟.. چرا منو خلاص نمیکنـ...(باداد)
دازای یه سیلی محکم به چویا زد که جای دستش رو صورتش موند.
دازای به کلمه ی «خلاص» واکنش نشون داد.
چویا دستشو رو صورتش گذاشت و اشک تو چشماش جمع شد.
دازای با داد گفت: چرا داری همچین حرفی میزنــــی؟ چرا داری پشت سرهم درمورد اینکه ارزشی برات غاعل نمیشم حرف میزنی؟ اخه چرا تو تغییر کردی؟ چرا از دفعه ی قبل عوضی تر شدی؟ چرا اینقدر دلت میخواد از شر خودت خلاص بشی؟
با کلمه ی خلاص دوباره یه جرغه ای توی سر چویا خورد و یه لحظه توی اون جرغه تصویر یه شخص قد بلند رو دید که صورتش معلوم نبود و همون لحظه ناپدید شد. دوباره همون مرد یه دستی به سمت یه شخصی داراز میکنه و همون ناپدید شد.
اون صحنه ها به سرعت در عرض یک ثانیه اومدو رد شد.
دازای با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و درو محکم به هم کوبید.
چویا اشکاش سرازیر شد با دستاش اشکاشو پاک میکرد ولی فایده ای نداشت.
اشکاش امانش نمیدادن که اطرافش رو نگاه کنه.
**************************
از زبان دازای*
یادمه من چویا رو عصبانی میکردم ولی الان اون داره منو عصبانی میکنه.
از حرفاش سر در نمیارم اخه چرا همچین حرفی میزنه؟
دلم نمیخواد از دستش بـ...
_شازده کوچولو چطوره؟ حالش بهتر شد؟
صدای دایما رشته ی افکارمو پاره کرد. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: حالش بهتره.
دایما: میخوام برم ببینمش.
_نمیـ..
دایما بدون اینکه به حرفم گوش بده سریع رفت سمت اتاق چویا. نمیتونستم کاریش کنم. از سیلی ای که زدمم اصلا پشیمونم نیستم از کلمه "خلاص" بدم میاد و اون دائم این کلمه رو به کار میبره.
**************٭***********
از زبان دایما*
بدون اینکه به حرفش گوش بدم به سمت اتاق شازده کوچولو رفتم.
بدون اینکه در بزنم وارد اتاقش شدم. با چیزی که دیدم کمی جا خوردم. داشت گریه میکرد. انگار اشکاش اجازه نمیداد اطرافش رو ببینه چونکه اصلا متوجه ـم نشد.
ادامه دارد...
۶.۷k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.