رویایی که تبدیل به واقعیت شد پارت ۴۷
انقدر عطسه کردم نای حرف زدن نداشتم و تب کرده بودم کوک:یعنی تهیونگ دوست دارم بگیرم لهت کنم با این شوخیت😤 بعد جونگ کوک دستشو گذاشت رو پیشونیم کوک:گائولم تو داری میسوزی تهیونگ الان برو بیرون که اعصابم خط خطیه تهیونگ:گائول ببخشید فکر نمیکردم سرما بخوری من:از این به بعد خواستی شوخی کنی یه شوخی قشنگ بکن کوک:خیله خوب برو کوک:گائول بریم دکتر من:نه جونگ کوک میدونی این دفع چندم میرم دکتر کوک:آخه نفسم نگرانتم من:من چیزیم نمیشه زندگیم کوک:چیکار کنم برات بگو من:فقط یه کار کن اینکه منو بگیری تو بغلت تا راحت باشم کوک:گائول من:چیه کوک:دماغت من:دماغم چی کوک:خون میاد من:چی دستمو زدم به دماغم دیدم داره خون میاد دستمو گرفتم جلو دماغم کوک:بدو بریم بعد دوییدم رفتم تو دسشویی و جونگ کوک دماغمو پاک میکرد کوک:گائول سرتو بگیر بالا بگیر بالا عزیزم بالا بالا آهان پایین نیار تا برم دستمال بیارم من:باشه رفت دستمال کاغذی آورد مالید به دماغم بعد بردتم بیرون از دسشویی و نشوندم رو تخت همینجوری گردنم بالا بود و جونگ کوک دستمالو رو دماغم گرفته بود بعد خونش بند اومد کوک:بند اومد من:آره کوک:بخواب من:باشه بعد دراز کشیدم و رفت بیرون یه پارچه آب آورد با یه دستمال و دستمالو خیس میکرد میزاشت رو پیشونیم کوک:گائولم نگرانتم من:جونگ کوک چیزیم نیست فقط باید تبمک بیاری پایین کوک:خیله خوب
۲۳.۶k
۱۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.