من نمیتونم خوب باشم پارت 5
مینجی : چی میخواین ها؟ چرا همش میاین اینجا چتونه عوضیاا؟
تلبکارا : تا پولمونو پس نگیریم ول کن نیستیم دختره ی عوضی
یونگی : یااا باهاش درست حرف بزن
تلبکارا : ببین دوتا راه داری یا پولمونو بهمون میدی یا...
مینجی : یا چی؟
یونگی : صب کن از مینجی چی میخواین ها نکنه میخواین مواد فروش شه یا قاتل؟ هاا چی میخواین ازش چرا همش میاین اینجا؟(باداد)
تلبکارا : ببین بچه جون منو بابای مینجی یه شرطی گذاشته بودیم اگر من بردم کل مال و اموالمو بش میدم ولی اگر اون باخت دخترشو میفرسته پیش خودمون...
مینجی : اون الان مرده
تلبکارا : ولی شرط شرطه..
*یکیشون دست مینجیو گرفت کشوند اونور
یونگی : نمیزارم باهاتون بیاد..
تلبکارا : مثلا میخوای چیک ار کنی جوجه؟
*یونگی با مشت زد بهش
اوم یونگیو هل داد اونور همین طور که داشت کتک و کتک کاری میکردن مینجی اسلحه رو گرفت و شلیک کرد طرف مغز اون تلبکاره
یونگی دست مینجیو گرفت ولی اقای هان (تلبکار) یونگیو هل داد مینجی رو داشت بزور با خودش میبورد
مینجی : ولم کن عوضیی
اقای هان : برو تو ماشین بچه
*چند ساعت بعد
مینجی : میخوای چی کار کنم؟
اقای هان : تاحالا خوردی؟
مینجی : نه
اقای هان : بخور
مینجی : میخوای مست شم؟
اقای هان : باید قمار بازی کنی
مینجی : ولی من بلد...
اقای هان : خو بهت یاد میدم...
مینجی : من نمیخوام اینو بخورم
اقای هان : مجبوری...
اقای هان داشت بهش نزدیک میشد مینجی احساس خوبی نداشت جیغ زد اقای هان دستشو گزاشت روی لبش تا نتونه جیغ بکشه...
تلبکارا : تا پولمونو پس نگیریم ول کن نیستیم دختره ی عوضی
یونگی : یااا باهاش درست حرف بزن
تلبکارا : ببین دوتا راه داری یا پولمونو بهمون میدی یا...
مینجی : یا چی؟
یونگی : صب کن از مینجی چی میخواین ها نکنه میخواین مواد فروش شه یا قاتل؟ هاا چی میخواین ازش چرا همش میاین اینجا؟(باداد)
تلبکارا : ببین بچه جون منو بابای مینجی یه شرطی گذاشته بودیم اگر من بردم کل مال و اموالمو بش میدم ولی اگر اون باخت دخترشو میفرسته پیش خودمون...
مینجی : اون الان مرده
تلبکارا : ولی شرط شرطه..
*یکیشون دست مینجیو گرفت کشوند اونور
یونگی : نمیزارم باهاتون بیاد..
تلبکارا : مثلا میخوای چیک ار کنی جوجه؟
*یونگی با مشت زد بهش
اوم یونگیو هل داد اونور همین طور که داشت کتک و کتک کاری میکردن مینجی اسلحه رو گرفت و شلیک کرد طرف مغز اون تلبکاره
یونگی دست مینجیو گرفت ولی اقای هان (تلبکار) یونگیو هل داد مینجی رو داشت بزور با خودش میبورد
مینجی : ولم کن عوضیی
اقای هان : برو تو ماشین بچه
*چند ساعت بعد
مینجی : میخوای چی کار کنم؟
اقای هان : تاحالا خوردی؟
مینجی : نه
اقای هان : بخور
مینجی : میخوای مست شم؟
اقای هان : باید قمار بازی کنی
مینجی : ولی من بلد...
اقای هان : خو بهت یاد میدم...
مینجی : من نمیخوام اینو بخورم
اقای هان : مجبوری...
اقای هان داشت بهش نزدیک میشد مینجی احساس خوبی نداشت جیغ زد اقای هان دستشو گزاشت روی لبش تا نتونه جیغ بکشه...
۲۵.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.