همه واسشون سوال شده بود که این دختره کیه؟؟چه نسبتی باپندا
همه واسشون سوال شده بود که این دختره کیه؟؟چه نسبتی باپندارداره که همراهش ازپله هاپایین اومده...
سمیراو شوهرش اومدن جفتم وایستادن سمیرا دستمو گرفتو عمه بلند گفت....
+مهمونای عزیز...ایشون بهاره هستن...خواهرسمیرا..بعداز چندسال از لندن اومدن...مهمان بسیارگرامی ماهستن...برادرزاده ی بنده...دختردایی پسرم.پندار...بهاره...همه یکی یکی میومدنو به ماسلام میدادن...
سمیرا_حالا فهمیدی باچه کله گنده هایی سروکارداری؟؟جون من لفظ قلم حرف زدن عمه رو دیدی؟؟هیچ کدوم ازاینا ستل تا سال همونمیبینن...اینقدرکه باور کردن من یه خواهر گلی مث تودارم...با سقلمه ازطرف سعید توی پهلوی سمیرا..ساکت شدو دست ازسرم برداشت...طبق دستوووو ر آقای مسترتوهم..به دنبال ایشون مث جوجه اردک راه افتادم...
دخترای اطراف فقط درمورد من حرف میزدن....دوتاشون جفتم ایستاده بودن پندارجفتم بود ولی مشغول حرف زدن بامردی بودکه آقای واعظی صداش میزدولی شش دونگ حواسش به من بود...دخترا فرصتو غنیمت شمردن اومدن جلو باهام دست دادنو یکیشون شروع کرد به انگلیسی حرف زدن...
دختر+سلام...من فرزانه ام....
دخترکناریش گفت._فری بیخیال ...این اسکول که زبون مارو بلد نیست...بااین تیپش...گوشای پندارتیزشده بود ومنتظر عکس العمل من بود.
چیزی نگفتم ولی وقتی دیدم دارن مسخره ام میکننو فحشم میدن بدجورعصبی شدم...
من_اتفاقا فرزانه جون درست میگن این زبون بسته زبون شمارو بلد نیست....من فقط زبون آدمارو بلدم نه حیوونارو...اگه به همچین کسی نیازدارین...اممم.حضرت سلیمون خیلی خوبه...مخصوصا زبون میمونارو خیلی خوب میفهمه...منظورمنو که میفهمین...
پندار دستمو گرفتو به سمت حیاط کشوند...توی حیاط پندار به دیوار تکیه دادو بلند زد زیرخنده...
من_چته؟؟!
پندار+وای بهار...وای...دمت گرم....
زدم زیرخنده ...
من_وای چته؟؟؟
پندار+سرتاپای اون افادهدایارو کاملا قهوه ای کردی؟!!
شکمشوگرفته بودو میخندید...منم مبخندیدم...اینقدرخندیدیم که نانداشتیم ..بعدازچندلحظه سمیراو شوهرشم اضافه شدن...
سعید+داداش چی شده؟؟؟
پندار شروع کرد به حرف زدن البته با خنده...
_وای سعید....سمیرا...نمیدونین چی شده...داشتم با واعظی حرف میزدم...اکیپ فرزانه و دوخوهرش اومدن جفت منو بهاره...وایی..ای خدااا.
سعید+چی شده؟؟
_وای سعید...شروع کردن مسخره کردن بهار...فکرمیکردن ایرانی بلدنیست...زیرچشمی حواسم بهشون بود...داشتم مسخره اش میکردن...
منتظربودم که بهار یهوجوش بیاره...ولی خیلی ریلکس گفت...
دریت میفرمایید بنده زبون حیونارو نمیدونم...اگرم به کسی بااین مشخصات نیازدارین...حضرت سلیمان هس...مخصوصا زبون میمونارو خیلی خوب میفهما..درتخصص من نیست...منظورمو میفهمید که.!!.طولی نکشید کا چهارتایی باهم قهقهه میزدیم...ازته دل...تو میونه خنده هامون پراکنده شدیم...یه مقدارباپندارتوی حیاط تاب خوردیم
پندار_بهار...خیلی خوب شد که همداه بااین لباس حجابتم رعایت کردی...
من+مرسی...
پندار_میخوام همه چیزو به مامان بگم...ولی باید صبرکنیم...
من+عجله ای ندارم...
همراه پندار به داخل ساختمون رفتیم...پندار منو جفت خودش نشوند و شمعو فوت کرد...توی گوشم گفت
پندار+امسال آرزوی من توبودی...
لبخندشیرینی مهمون لب هام شده بود...
عمه هی نگاه های محبت آمیزشو نثارهردوتامون میکرد...
انگاریه چیزی میدونه ...
#رمان#رمانخونه...
دوستان رمان کربن سیاه تازه اولشه آخراش نیست..اشتباه نکنید...باماهمراه باشید تا شاهدپیچ و خم های زندگی و پیروزی خوبی بربدی باشید...دراین رمان یه سری آدم که به قول معروف نامردن سراین دوتاجوون چه بازی هایی که درنمیارولی سرانجام...عشق است که پیروزمیشود...
سمیراو شوهرش اومدن جفتم وایستادن سمیرا دستمو گرفتو عمه بلند گفت....
+مهمونای عزیز...ایشون بهاره هستن...خواهرسمیرا..بعداز چندسال از لندن اومدن...مهمان بسیارگرامی ماهستن...برادرزاده ی بنده...دختردایی پسرم.پندار...بهاره...همه یکی یکی میومدنو به ماسلام میدادن...
سمیرا_حالا فهمیدی باچه کله گنده هایی سروکارداری؟؟جون من لفظ قلم حرف زدن عمه رو دیدی؟؟هیچ کدوم ازاینا ستل تا سال همونمیبینن...اینقدرکه باور کردن من یه خواهر گلی مث تودارم...با سقلمه ازطرف سعید توی پهلوی سمیرا..ساکت شدو دست ازسرم برداشت...طبق دستوووو ر آقای مسترتوهم..به دنبال ایشون مث جوجه اردک راه افتادم...
دخترای اطراف فقط درمورد من حرف میزدن....دوتاشون جفتم ایستاده بودن پندارجفتم بود ولی مشغول حرف زدن بامردی بودکه آقای واعظی صداش میزدولی شش دونگ حواسش به من بود...دخترا فرصتو غنیمت شمردن اومدن جلو باهام دست دادنو یکیشون شروع کرد به انگلیسی حرف زدن...
دختر+سلام...من فرزانه ام....
دخترکناریش گفت._فری بیخیال ...این اسکول که زبون مارو بلد نیست...بااین تیپش...گوشای پندارتیزشده بود ومنتظر عکس العمل من بود.
چیزی نگفتم ولی وقتی دیدم دارن مسخره ام میکننو فحشم میدن بدجورعصبی شدم...
من_اتفاقا فرزانه جون درست میگن این زبون بسته زبون شمارو بلد نیست....من فقط زبون آدمارو بلدم نه حیوونارو...اگه به همچین کسی نیازدارین...اممم.حضرت سلیمون خیلی خوبه...مخصوصا زبون میمونارو خیلی خوب میفهمه...منظورمنو که میفهمین...
پندار دستمو گرفتو به سمت حیاط کشوند...توی حیاط پندار به دیوار تکیه دادو بلند زد زیرخنده...
من_چته؟؟!
پندار+وای بهار...وای...دمت گرم....
زدم زیرخنده ...
من_وای چته؟؟؟
پندار+سرتاپای اون افادهدایارو کاملا قهوه ای کردی؟!!
شکمشوگرفته بودو میخندید...منم مبخندیدم...اینقدرخندیدیم که نانداشتیم ..بعدازچندلحظه سمیراو شوهرشم اضافه شدن...
سعید+داداش چی شده؟؟؟
پندار شروع کرد به حرف زدن البته با خنده...
_وای سعید....سمیرا...نمیدونین چی شده...داشتم با واعظی حرف میزدم...اکیپ فرزانه و دوخوهرش اومدن جفت منو بهاره...وایی..ای خدااا.
سعید+چی شده؟؟
_وای سعید...شروع کردن مسخره کردن بهار...فکرمیکردن ایرانی بلدنیست...زیرچشمی حواسم بهشون بود...داشتم مسخره اش میکردن...
منتظربودم که بهار یهوجوش بیاره...ولی خیلی ریلکس گفت...
دریت میفرمایید بنده زبون حیونارو نمیدونم...اگرم به کسی بااین مشخصات نیازدارین...حضرت سلیمان هس...مخصوصا زبون میمونارو خیلی خوب میفهما..درتخصص من نیست...منظورمو میفهمید که.!!.طولی نکشید کا چهارتایی باهم قهقهه میزدیم...ازته دل...تو میونه خنده هامون پراکنده شدیم...یه مقدارباپندارتوی حیاط تاب خوردیم
پندار_بهار...خیلی خوب شد که همداه بااین لباس حجابتم رعایت کردی...
من+مرسی...
پندار_میخوام همه چیزو به مامان بگم...ولی باید صبرکنیم...
من+عجله ای ندارم...
همراه پندار به داخل ساختمون رفتیم...پندار منو جفت خودش نشوند و شمعو فوت کرد...توی گوشم گفت
پندار+امسال آرزوی من توبودی...
لبخندشیرینی مهمون لب هام شده بود...
عمه هی نگاه های محبت آمیزشو نثارهردوتامون میکرد...
انگاریه چیزی میدونه ...
#رمان#رمانخونه...
دوستان رمان کربن سیاه تازه اولشه آخراش نیست..اشتباه نکنید...باماهمراه باشید تا شاهدپیچ و خم های زندگی و پیروزی خوبی بربدی باشید...دراین رمان یه سری آدم که به قول معروف نامردن سراین دوتاجوون چه بازی هایی که درنمیارولی سرانجام...عشق است که پیروزمیشود...
۲.۲k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.