پارت 12 قسمت 1
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 12✙
◍ ا/ت مسیر عمارت دوون رو بلد بود و متوجه شد که دوون خونه نمیره ◍
○ _ دوون کجا داری میری
◗ دلم برای این بی صبری هات تنگ شده بود بار اول هم همینقدر عجول بودی◖
◍ مینهی هم سعی کرد چیزی نگه و صبور باشه
بعد از چند دقیقه دوون روی یه کوه سنگی نشست و ا/ت رو زمین گزاشت ◍
◗ بیا بشین کنارم میخام از اول تا آخر این روزا که نبودی رو برات تعریف کنم ◖
○ _ او با کمال میل
◗ نمیدونم از کجا شروع کنم اما...
وقتی تو رو رسوندم به شهر کالنا بر گشتم اینجا و با ملکه پری های سیاه صحبت کردم اونا میگفتن اون باید پیش خوناشاما باشه اما من نمیتونستم دوریتو تحمل کنم پس بهشون گفتم که بزارم اینجا باشی و بعد از کلی خاهش اونا اجازه دادن اینجا باشی
اما گفتن که باید تو رو ببینن و فردا شب باید بریم پیش اونا ◖
○ _ واقعا من اینجا میمونم؟
اخ جوووون دوون من واقعا نمیتونستم اونجا دووم بیارم اونا خیلی بد اخلاق بودن اصلا نمیتونستم درک کنم گر چه آلیس رفتارش مثل خودم بود
◗ رفتار آلیس رو به خودت نکیر اون با همه مثل خودشون رفتار میکنه تو روی خوش آلیس رو دیدی اگه اون روی سگشو ببینی تا مایل ها ازش فرار میکنی ◖
○ _ عام ... پس خیلی خوبه که من مهربون بودم
◍ رفتین جلو تر و لبه ی کوخ نشستین و به غروب آفتاب خیره شده بودین که ◍
○ _ ها... دوون
◗ شوگا... اسمم شوگاس ◖
○ _ صبر کن... یعنی چی که اسمت شوگاس؟
◗ یعنی چی نداره ، اسم اصلی من شوگاس ◖
○ _ درک نمیکنم... چرا بهم نگفتی.. میتونستی اینو خیلی وقت پیش بگی بهم
◗ حتی خود ملکه هم نمیدونه اینو ، من فقط به تو گفتم ◖
○ _ خوب... چرا نمیگی به کسی؟
◗ چون شیطان اسم نداره ◖
○ _ چقدر مسخره... مگه میشه نداشته باشه
اما بگذریم خیلی خوشحالم که به من گفتی اما... چرا فکر کردی میتونی بهم اطمینان کنی؟
◗ اطمینان...
چون که ... یادته تو دیدار اول بهت گفتم یه حسی دارم بهت؟
○ _ آره یادمه گفتی
◗ اما نمیدونستم مثبته یا منفی درسته؟ ◖
○ _ آره اینم یادمه
◗ خوب فهمیدم که مثبته ا/ت ◖
○ _ وو... واقعا؟ شوخیدداری میکنی؟؟
◗ من کاملا جدیم مینهی ا/ت و میخام تو جواب بدی ◖
○ _ راستشو بخوای من این مدتی که اینحا نبودم همش به فکرت بودم و یه جورایی دل تنگت بودم پس میشه گفت منم...
منم دوست دارم
◍ قطره اشکی از چشماش پاین ریخت و اومد جلو و ا/ت رو تو آغوش گرفت ◍
◗ دیگه داره شب میشه پاشو بریم اینجا نمیشه راحت استراحت کرد ◖
○ _ یه خوناشام هیچ وقت استراحت نمیکنه
◗ اما یه شیطان میکنه :( پاشو بریم ◖
◍ ا/ت اومد جلو و این دفه خودش شوگا رو بغل کرد اون هم بغلش کرد و سفت گرفتش که نیوفته ، رفت لبه ی کوه و پرواز کرد و به سمت خونه رفت
حدود نیم ساعت توی راه بودین تا اینکه شوگا پاین اومد و وقتی به خودت اومد توی حیاط عمارتش بودین ◍
◗ بریم بخوابیم؟ ◖
○ _ من نمیخابم ، بخام هم نمیتونم بخام من یه خوناشامم یادت نیست؟
◗ درست میگی حداقل بیا کنارم تا نگرانت نشم و راحت تر بخابم ◖
○ _ نمیگفتی هم میومدم
◍ و با هم رفتین طبقه سوم و رفتین توی اتاق و همونجا بود که یاد خاطراتت که برای بار اول اینجا بودی افتادی
خیلی حال الانت خوب بود و میخاستی تا صبح بغل شوگا باشی اما غرورت اجازه نمیداد
شوگا خودشو ولو کرد رو تخت گرم و نرمش و تو هم خیلی وسوسه شدی که بری پیشش ◍
◗ نمیای پیش من؟ ◖
○ _ نه نمیام
◗ پس باید بری تو یکی از اتاقا بگیری بخابی البته میدونم تو نمیخابی◖
○ _ نظرم عوض شد میام
◍ آغوشش رو باز کرد و لبخندی زد
تو هم دویدی سمتش و رفتی تو بغلش و خابیدن اون رو تماشا می کردی ◍
{ تو زیبایی شوگا... خیلی زیبا... غیر قابل توصیفی عزیزم... دوست دارم }
◍ که لبخند خیلی ریزی زد و چشماشو آروم باز کرد ◍
◗ منو عزیزم صدا کردی؟ :) ◖
◍ هول شده بودی و نمیدونستی چی بگی ◍
○ _ ت.... تو بیدار بودی؟
◗ نمیتونم انقدر زود بخابم ◖
○ _ م... من... امامن....
◗ بهترین جمله ای بود که تو عمرم شنیده بودم میتونی بازم اونو بگی؟ ◖
{ نمیدونستم چی بگم اما وقتی به چشم های مظلومش نکا کردم دلم آروم گرفت و لبخندی زدم }
○ _ عزیزم...
◗ خیلی بهم آرامش میده ◖
◍ میخاست چشماشو ببنده که لبخندی زد و جلو رفت و چشماشو بست و آروم لب های شوگا رو بوسید
چشماشو باز کرد و با تعجب به مینهی نگاه میکرد◍
◍ ا/ت مسیر عمارت دوون رو بلد بود و متوجه شد که دوون خونه نمیره ◍
○ _ دوون کجا داری میری
◗ دلم برای این بی صبری هات تنگ شده بود بار اول هم همینقدر عجول بودی◖
◍ مینهی هم سعی کرد چیزی نگه و صبور باشه
بعد از چند دقیقه دوون روی یه کوه سنگی نشست و ا/ت رو زمین گزاشت ◍
◗ بیا بشین کنارم میخام از اول تا آخر این روزا که نبودی رو برات تعریف کنم ◖
○ _ او با کمال میل
◗ نمیدونم از کجا شروع کنم اما...
وقتی تو رو رسوندم به شهر کالنا بر گشتم اینجا و با ملکه پری های سیاه صحبت کردم اونا میگفتن اون باید پیش خوناشاما باشه اما من نمیتونستم دوریتو تحمل کنم پس بهشون گفتم که بزارم اینجا باشی و بعد از کلی خاهش اونا اجازه دادن اینجا باشی
اما گفتن که باید تو رو ببینن و فردا شب باید بریم پیش اونا ◖
○ _ واقعا من اینجا میمونم؟
اخ جوووون دوون من واقعا نمیتونستم اونجا دووم بیارم اونا خیلی بد اخلاق بودن اصلا نمیتونستم درک کنم گر چه آلیس رفتارش مثل خودم بود
◗ رفتار آلیس رو به خودت نکیر اون با همه مثل خودشون رفتار میکنه تو روی خوش آلیس رو دیدی اگه اون روی سگشو ببینی تا مایل ها ازش فرار میکنی ◖
○ _ عام ... پس خیلی خوبه که من مهربون بودم
◍ رفتین جلو تر و لبه ی کوخ نشستین و به غروب آفتاب خیره شده بودین که ◍
○ _ ها... دوون
◗ شوگا... اسمم شوگاس ◖
○ _ صبر کن... یعنی چی که اسمت شوگاس؟
◗ یعنی چی نداره ، اسم اصلی من شوگاس ◖
○ _ درک نمیکنم... چرا بهم نگفتی.. میتونستی اینو خیلی وقت پیش بگی بهم
◗ حتی خود ملکه هم نمیدونه اینو ، من فقط به تو گفتم ◖
○ _ خوب... چرا نمیگی به کسی؟
◗ چون شیطان اسم نداره ◖
○ _ چقدر مسخره... مگه میشه نداشته باشه
اما بگذریم خیلی خوشحالم که به من گفتی اما... چرا فکر کردی میتونی بهم اطمینان کنی؟
◗ اطمینان...
چون که ... یادته تو دیدار اول بهت گفتم یه حسی دارم بهت؟
○ _ آره یادمه گفتی
◗ اما نمیدونستم مثبته یا منفی درسته؟ ◖
○ _ آره اینم یادمه
◗ خوب فهمیدم که مثبته ا/ت ◖
○ _ وو... واقعا؟ شوخیدداری میکنی؟؟
◗ من کاملا جدیم مینهی ا/ت و میخام تو جواب بدی ◖
○ _ راستشو بخوای من این مدتی که اینحا نبودم همش به فکرت بودم و یه جورایی دل تنگت بودم پس میشه گفت منم...
منم دوست دارم
◍ قطره اشکی از چشماش پاین ریخت و اومد جلو و ا/ت رو تو آغوش گرفت ◍
◗ دیگه داره شب میشه پاشو بریم اینجا نمیشه راحت استراحت کرد ◖
○ _ یه خوناشام هیچ وقت استراحت نمیکنه
◗ اما یه شیطان میکنه :( پاشو بریم ◖
◍ ا/ت اومد جلو و این دفه خودش شوگا رو بغل کرد اون هم بغلش کرد و سفت گرفتش که نیوفته ، رفت لبه ی کوه و پرواز کرد و به سمت خونه رفت
حدود نیم ساعت توی راه بودین تا اینکه شوگا پاین اومد و وقتی به خودت اومد توی حیاط عمارتش بودین ◍
◗ بریم بخوابیم؟ ◖
○ _ من نمیخابم ، بخام هم نمیتونم بخام من یه خوناشامم یادت نیست؟
◗ درست میگی حداقل بیا کنارم تا نگرانت نشم و راحت تر بخابم ◖
○ _ نمیگفتی هم میومدم
◍ و با هم رفتین طبقه سوم و رفتین توی اتاق و همونجا بود که یاد خاطراتت که برای بار اول اینجا بودی افتادی
خیلی حال الانت خوب بود و میخاستی تا صبح بغل شوگا باشی اما غرورت اجازه نمیداد
شوگا خودشو ولو کرد رو تخت گرم و نرمش و تو هم خیلی وسوسه شدی که بری پیشش ◍
◗ نمیای پیش من؟ ◖
○ _ نه نمیام
◗ پس باید بری تو یکی از اتاقا بگیری بخابی البته میدونم تو نمیخابی◖
○ _ نظرم عوض شد میام
◍ آغوشش رو باز کرد و لبخندی زد
تو هم دویدی سمتش و رفتی تو بغلش و خابیدن اون رو تماشا می کردی ◍
{ تو زیبایی شوگا... خیلی زیبا... غیر قابل توصیفی عزیزم... دوست دارم }
◍ که لبخند خیلی ریزی زد و چشماشو آروم باز کرد ◍
◗ منو عزیزم صدا کردی؟ :) ◖
◍ هول شده بودی و نمیدونستی چی بگی ◍
○ _ ت.... تو بیدار بودی؟
◗ نمیتونم انقدر زود بخابم ◖
○ _ م... من... امامن....
◗ بهترین جمله ای بود که تو عمرم شنیده بودم میتونی بازم اونو بگی؟ ◖
{ نمیدونستم چی بگم اما وقتی به چشم های مظلومش نکا کردم دلم آروم گرفت و لبخندی زدم }
○ _ عزیزم...
◗ خیلی بهم آرامش میده ◖
◍ میخاست چشماشو ببنده که لبخندی زد و جلو رفت و چشماشو بست و آروم لب های شوگا رو بوسید
چشماشو باز کرد و با تعجب به مینهی نگاه میکرد◍
۲۱.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.