دنیای دروغین پارت اول
_نائومی! نائومی بیا اینجا!»
کیارو از وسط سالن شلوغ برای دوستش دست تکان داد. سالن غذاخوری مثل سالن های کلیسا ، بزرگ و با سقفی گنبدی شکل بود که با میله های گچی تزئین شده بود. پنجره ها باریک بودند ، برای همین اشعه آفتاب مثل اشعه لیزر به داخل سالن می ریخت. میزهای طویل به موازات هم در سالن قرار گرفته بودند. پشت هر میز حداقل سی کودک نشسته بودند.
کودکانی که از داشتن خانواده محروم شده بودند و دلیل این محرومیت هنوز مشخص نبود. نائومی سعی کرد از وسط جمعیت بگذرد. برای رسیدن به کیارو مجبور شد به سه تا دختری که دور یک میز جمع شده بودند تنه بزند و تقریبا پای یک دختر دیگر را لگد زد. وقتی بالاخره راهش را باز کرد ، کیارو شروع کرد به حرف زدن. ولی نائومی فقط می دید که لب های کیارو دارند تکان می خورند. صدایش در میان همهمه بچه ها گم می شد.
به خاطر کریسمس همگی خیلی شور و شوق داشتند و بچه ها هر وقت شاد باشند ، حرف بیشتری برای گفتن دارند.
کیارو با کلافگی چشمانش را در حدقه چرخاند ، مچ دست باریک نائومی را گرفت و از سالن بیرون کشید. در حالت عادی اجازه نداشتند انقدر راحت از سالن بیرون روند ولی امروز سر کارکنان نوانخانه شلوغ تر از این بود که بتوانند حواسشان را به تک تک بچه ها معطوف کنند.
دو دختر ، با احتیاط و سریع ، مانند دزدانی که از صحنه جرم فرار می کنند به راهرو رفتند. راهروها فقط در این ساعت از روز خالی و بدون رفت و آمد بودند. کیارو نائومی را همراه خودش به پشت دیوار کشید. دیوار ، گچی بود و با دست زدن به آن ، پودر گچ به هوا بر می خاست.
از پنجره ها فاصله داشتند بنابراین نوری به آن قسمت راهرو نمی تابید. آن قسمت ، درواقع فرو رفتگی بزرگ دیوار بود که حدود سه سال پیش به خاطر نم دادن سقف راهرو به وجود آمده بود.
بنایی بیش از حد طول کشیده بود و هزینه زیادی هم صرف شده بود ، برای راحت تر کردن قضیه ، کسی زحمت درست کردن دیوار را به خود نداده بود.
کیارو و نائومی به دیوار تکیه دادند و تا حد ممکن خود را در تاریکی فرو بردند. صدای کیارو وقتی شروع به سخن گفتن کرد ، مثل صدای زمزمه وار یک شبح در تاریکی بود.
_می خوام از اینجا برم.»
_چی؟»
نائومی واقعا شوکه شده بود ، کلمه «رفتن» در آنجا تنها دو معنی می داد : یا اینکه کسی مرده باشد و روحش به فراز آسمان و جسمش به اعماق زمین فرو رود یا اینکه او را به فرزندی بپذیرند.
به نظر نمی آمد که منظور کیارو هیچ یک از این دو باشد. مرگ هیچ وقت نمی توانست انتخاب کسی مثل کیارو باشد و خود کیارو نیز از چند سال پیش امیدش را از دست داده بود و دیگر به دنبال والدین نمی گشت.
نویسندگان : زهرا : zah.otaku
مهشید : GORDAFARIN۶۶۶
کیارو از وسط سالن شلوغ برای دوستش دست تکان داد. سالن غذاخوری مثل سالن های کلیسا ، بزرگ و با سقفی گنبدی شکل بود که با میله های گچی تزئین شده بود. پنجره ها باریک بودند ، برای همین اشعه آفتاب مثل اشعه لیزر به داخل سالن می ریخت. میزهای طویل به موازات هم در سالن قرار گرفته بودند. پشت هر میز حداقل سی کودک نشسته بودند.
کودکانی که از داشتن خانواده محروم شده بودند و دلیل این محرومیت هنوز مشخص نبود. نائومی سعی کرد از وسط جمعیت بگذرد. برای رسیدن به کیارو مجبور شد به سه تا دختری که دور یک میز جمع شده بودند تنه بزند و تقریبا پای یک دختر دیگر را لگد زد. وقتی بالاخره راهش را باز کرد ، کیارو شروع کرد به حرف زدن. ولی نائومی فقط می دید که لب های کیارو دارند تکان می خورند. صدایش در میان همهمه بچه ها گم می شد.
به خاطر کریسمس همگی خیلی شور و شوق داشتند و بچه ها هر وقت شاد باشند ، حرف بیشتری برای گفتن دارند.
کیارو با کلافگی چشمانش را در حدقه چرخاند ، مچ دست باریک نائومی را گرفت و از سالن بیرون کشید. در حالت عادی اجازه نداشتند انقدر راحت از سالن بیرون روند ولی امروز سر کارکنان نوانخانه شلوغ تر از این بود که بتوانند حواسشان را به تک تک بچه ها معطوف کنند.
دو دختر ، با احتیاط و سریع ، مانند دزدانی که از صحنه جرم فرار می کنند به راهرو رفتند. راهروها فقط در این ساعت از روز خالی و بدون رفت و آمد بودند. کیارو نائومی را همراه خودش به پشت دیوار کشید. دیوار ، گچی بود و با دست زدن به آن ، پودر گچ به هوا بر می خاست.
از پنجره ها فاصله داشتند بنابراین نوری به آن قسمت راهرو نمی تابید. آن قسمت ، درواقع فرو رفتگی بزرگ دیوار بود که حدود سه سال پیش به خاطر نم دادن سقف راهرو به وجود آمده بود.
بنایی بیش از حد طول کشیده بود و هزینه زیادی هم صرف شده بود ، برای راحت تر کردن قضیه ، کسی زحمت درست کردن دیوار را به خود نداده بود.
کیارو و نائومی به دیوار تکیه دادند و تا حد ممکن خود را در تاریکی فرو بردند. صدای کیارو وقتی شروع به سخن گفتن کرد ، مثل صدای زمزمه وار یک شبح در تاریکی بود.
_می خوام از اینجا برم.»
_چی؟»
نائومی واقعا شوکه شده بود ، کلمه «رفتن» در آنجا تنها دو معنی می داد : یا اینکه کسی مرده باشد و روحش به فراز آسمان و جسمش به اعماق زمین فرو رود یا اینکه او را به فرزندی بپذیرند.
به نظر نمی آمد که منظور کیارو هیچ یک از این دو باشد. مرگ هیچ وقت نمی توانست انتخاب کسی مثل کیارو باشد و خود کیارو نیز از چند سال پیش امیدش را از دست داده بود و دیگر به دنبال والدین نمی گشت.
نویسندگان : زهرا : zah.otaku
مهشید : GORDAFARIN۶۶۶
۳.۷k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.