خوب دیگه خواهشن یه دستی به گوشیم بزن...
_خوب دیگه خواهشن یه دستی به گوشیم بزن...
+اوکی...رمزتو بگو..؟؟؟
روی یه نیمکت فلزی توی پارک نشستیم...
_1234321
+خوب...این ازاین...اینم ازاین...اوکی...
همین طور داشت باگوشیم ورمیرفتو کلیک میکرد که بعدازچندلحظه با چشمای براق قهوه ایش و لبخند مهرشده روی صورتش به صورتم نگاهی انداخت و باصدای جیغ مانندی گفت
+ببین ...دیدی دزستش کردم...دیگه ارور نمیده هااا...حالا جایزم چیه؟؟؟
_اوووم...یه بستنی شوکولاتی...؟؟
+خسییییس...نخواستم بابا...جای دستت دردنکنته...
_میبرم بیرون تابت میدم....
+هه...زحمت کشیدی...این کارو که هرهفته میکنی هاااا
_جهنم الضررناهارم رستوران ایرونی میبرمت خوبه؟
+دیگه خسیس تراز توندیدم...
_خانومی قهرنکن دیگه ...نگاه چشماش.. باشه کوتوله خانوووم...شهربازیم میبرمت...اوکی؟؟؟
باحالت بچگانه ای چین ابرو هاشو واکردو باصدای بلندی شادی میکرد...که یهو انگارچیزی یادش اومده باشه دستشو به کمرزدو گفت:
+تو...توباکی بودی گفتی کوتوله؟؟؟
دستامو به نشونه ی استرس لای موهام بهحرکت درآوردم...
_اووووم...این دکمه ی غلط کردم کوش؟؟؟
+ببین نذارازفرمول کیف و دماغ استفاده کنما...
_اگه ....شب شام فست فود ببرمت چی ؟؟؟
+قبوله....ایوللللل
_شکموی من ...
باصدای دربه خودم اومدم...چه سردرد عجیبی داشتم...دستمو به سرم کشیوم که پرستاری که وارد اتاق شده بود ازدرخارج شد بعداز چندلحظه همون پزشک خوش قیافه وارد شد...
روی تخت نشست و دستاشو حایل شونه هام کرد....
_چیشده...پرستارا بهم گفتن که سردرد داری و دمای بدنت رفته بالا...چته مرد...پنداربه خودت بیا...بهم بگو چیشده؟
+م..موبایلم..رمز..بهاره...ررستوران...د.دماغم...من...من..مم.من..شهرب.بازی..چشام سیاهی میرفتو دیدم تارشده بود بدنم لمس شده بود...نمیتونستم تکون بخورم...تمام سرم دردمیکرد...ازلای پرده ی چشمم پرستاری رو دیدم که به کمک دکتر سینه ی منو فشارمیداد...احساس میکردم هرلحظه ممکنه قلبم بپره بیرون..تصاویر نامفهومی همراه باصداهای اکو شدشون به ذهنم فشارمیوردن...مثل یه فیلم...بدنم به لرزه افتاده بود...هیچ چیزی نمیدیدم...فقط اون تصویرا...انگارتمام زندگیمو فیلم کرده بودن...چرا توی تصویرا اون دخترا بهارهست...چه قدر چشماش نافذه...عض صل اتم منقبض شده بود وبدنم هرلحظه بیشتربه لرزه میوفتاد...
_آخه دختر
دوستان اگر غلط املایی وجود دارد ببخشید#رمان#رمانخونه
+اوکی...رمزتو بگو..؟؟؟
روی یه نیمکت فلزی توی پارک نشستیم...
_1234321
+خوب...این ازاین...اینم ازاین...اوکی...
همین طور داشت باگوشیم ورمیرفتو کلیک میکرد که بعدازچندلحظه با چشمای براق قهوه ایش و لبخند مهرشده روی صورتش به صورتم نگاهی انداخت و باصدای جیغ مانندی گفت
+ببین ...دیدی دزستش کردم...دیگه ارور نمیده هااا...حالا جایزم چیه؟؟؟
_اوووم...یه بستنی شوکولاتی...؟؟
+خسییییس...نخواستم بابا...جای دستت دردنکنته...
_میبرم بیرون تابت میدم....
+هه...زحمت کشیدی...این کارو که هرهفته میکنی هاااا
_جهنم الضررناهارم رستوران ایرونی میبرمت خوبه؟
+دیگه خسیس تراز توندیدم...
_خانومی قهرنکن دیگه ...نگاه چشماش.. باشه کوتوله خانوووم...شهربازیم میبرمت...اوکی؟؟؟
باحالت بچگانه ای چین ابرو هاشو واکردو باصدای بلندی شادی میکرد...که یهو انگارچیزی یادش اومده باشه دستشو به کمرزدو گفت:
+تو...توباکی بودی گفتی کوتوله؟؟؟
دستامو به نشونه ی استرس لای موهام بهحرکت درآوردم...
_اووووم...این دکمه ی غلط کردم کوش؟؟؟
+ببین نذارازفرمول کیف و دماغ استفاده کنما...
_اگه ....شب شام فست فود ببرمت چی ؟؟؟
+قبوله....ایوللللل
_شکموی من ...
باصدای دربه خودم اومدم...چه سردرد عجیبی داشتم...دستمو به سرم کشیوم که پرستاری که وارد اتاق شده بود ازدرخارج شد بعداز چندلحظه همون پزشک خوش قیافه وارد شد...
روی تخت نشست و دستاشو حایل شونه هام کرد....
_چیشده...پرستارا بهم گفتن که سردرد داری و دمای بدنت رفته بالا...چته مرد...پنداربه خودت بیا...بهم بگو چیشده؟
+م..موبایلم..رمز..بهاره...ررستوران...د.دماغم...من...من..مم.من..شهرب.بازی..چشام سیاهی میرفتو دیدم تارشده بود بدنم لمس شده بود...نمیتونستم تکون بخورم...تمام سرم دردمیکرد...ازلای پرده ی چشمم پرستاری رو دیدم که به کمک دکتر سینه ی منو فشارمیداد...احساس میکردم هرلحظه ممکنه قلبم بپره بیرون..تصاویر نامفهومی همراه باصداهای اکو شدشون به ذهنم فشارمیوردن...مثل یه فیلم...بدنم به لرزه افتاده بود...هیچ چیزی نمیدیدم...فقط اون تصویرا...انگارتمام زندگیمو فیلم کرده بودن...چرا توی تصویرا اون دخترا بهارهست...چه قدر چشماش نافذه...عض صل اتم منقبض شده بود وبدنم هرلحظه بیشتربه لرزه میوفتاد...
_آخه دختر
دوستان اگر غلط املایی وجود دارد ببخشید#رمان#رمانخونه
۵۰۶
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.