باپاپیون سفیدگذاشتم سرم
باپاپیون سفیدگذاشتم سرم
اومدم بیروندیدم پایین منتظرمن نرفتم پایین باهمدیگه رفتیم توحیاط منتظرایستادیم تاجسیکاماشینواز
.پارکینگ بیاره
سوارماشین شدیم
یه کم دورترماشینوپارک کردیم
وپیاده شدیم
هرسه تامون داشتیم خیلی خانومانه راه
میرفتیم
بعدازاینکه کل پاساژاروگشتیم
وهمشونوخالی کردیم وکلیم مسخره بازی دراوردیم پلاستیکاروبرداشتیم که برگردیم
اینبارخانومانه ترراه میرفتیمO_o
وکلی کلاس میزاشتیم که من اومدم که باکلاس
راه برم که پام گیرکردبه پای یکی
ولی لحظه اخرکه میخواستم بیوفتم ازاون یاروگرفتم که اون پرت شد
زمین ومن افتادم روش
یعنی فاجعه بدترازاین ممکنه ایا؟😱 😱 😱
اون یارو:به به خوش میگذره دیگه
دوره زمونه عوض شده جدیدا
دخترا واسه مخ زنی خودشونو میندازن روپسرای خوشکل😏 😏 😏 😏
:وای وای چقدرم که توخوشکلی
یارو:هردختریو که میبینی کشته مرده ی منه
همشون ارزشونویه بارمنوازنزدیک ببینن
وازنظرشون خیلیم خوشکلن
:هه اره به توهماتت برس
یارو:چیه حسودیت شد؟
:گفتم که به توهماتت برس
رفتم سوارماشین شدم
واون یارو(اسم گزاشت واسه بچمo_O)روباتوهماتش تنهاگزاشتم
پونی وجسی همزمان:چراقرمزشدی؟
:من؟کی؟چی؟
پونی:عمم الان هیچی
جسی:ایول
وبعدهردولبخنددندون نماتحویلم دادن
جسی ماشین رو روشن کرد.
رسیدیم خونه جسی ماشین رو توی پارکینگ برد ماهم همونجا پیاده شدیم
رفتیم تو خونه من رفتم تو اتاق خودم لباسامو پرت کردم رو تخت خودمم رو کاناپه دراز کشیدم
رفتم تو فکر یعنی اون یارو کی بود که اینجوری گفت گفت که الان همه ی دخترا کشته مردشن وای خدا آیرین خیلی دست و پا چلفتییا _
پونی:
رفتم تو اتاق با شوق لباسامو که خریده بودم عوضیدم وای خیلی بهم میومدددد نگاهی به ساعت کردم ساعت 8:30 دقیقه شب وای مامان گشنمه واییی دلمممم وای دلم خودااااااااااا رفتم پایین چیزی بخورم دیدم جسیکا داره غذا میپزه وای ندل وای خدااااا یا صدای بلند جیغ زدم:جسیییییییی عاشقتممممممم
جسی:داشتم ندل رو میریختم توی ظرف که با صدای بلند پونی همش ریخت کف آشپزخونه وای پونی خدا بگم چیکارت نکنه الان چی بخوریم گشنگی دارم میمیرم
آیرین:انقدر رفته بودم تو فکر که با صدای جسی و پونی به خودم اومدم که داشتن دعوا میکردم جسی داشت دنبال پونی میکرد p: هوفففف خدا دوباره چی شده رفتم پایین با صدای خیییلی بلند داد زدم که تازه از حرکت ایستادن
جسیکا:با صدای بلندآیرین به خودم اومدم از حرکت ایستادم دیدم پونی هم مث من شده که ی ه دفعه آیرین داد زد گفت:نمیشه شما یه روز دعوا نکنید هااااا؟
*دانای کل*
پونی : خوب تقصیر جسی بووود
جسیکا:دروغگو جیغ جیغای تو باع
میخواست ادامه بده که آیرین گفت:بسههههههههههههههههه
پونی:عه آیرین ساک
حرف پونی هم با جیغ های آیرین نصفه موند
آیرین:ساکت باشین هنوز مث قبلا با هم دعوا دارین یادتون نمیاد دفعه قبل ک دعوا کردین چی شدددددد
این حرف رو زد و رفت تو اتاقش
پونی و جسی هردو تو فکر بودن
*فلش بک*
ساعت 11:45 دقیقه شب بود جسی و پونی و آیرین داشتن تو کوچه ها قدم میزدن که یه ماشین سیاه رنگ شاسی بلند کنارشون ایستاد دوتا مرد تقریبا 30 سال توش بودن مردی ک داشت رانندگی میکرد گفت به به به به سه تا خانوم خوشگل شما نباید این موقع شب تو کوچه ها پرسه بزنینا مرد کنارش گفت:راس میگ شاید اتفاق براتون بیوفته ها
سه تاشون خیلی ترسیده بودن پونی گفت :از ما چی میخواین
مرد راننده گفت:هیچی فقط کمی عشق و حال
مرد کناری گفت:هههههههه اگ قبول کنید دیگ کاریتون نداریم😏
پونی رفت جلو گفت :باشه
جسیکا رفت جلوی پونی با صدای بلنددددددد گفت:پونی نکنه خیلی دلت میخواد و یکی زد زیر گوشش
پونی سرشو بلند کرد با بغض گفت:جسی مگ چاره ای جز اینم داریم😓
آیرین:با گریه رو به مردا کرد و گفت:خواهش میکنم خواهش میکنم همین یه بار کارمون نداشته باشین هر چی پول بخواین بهتون میدیم خواهش میکنم
مرد ها تا کلمه ی پول رو شنیدن گفتن باشه و یه کاغذ برداشتن و روش آدرس اون جهنم دره ای ک توش زندگی میکردن رو نوشتن
مرد راننده:فقط یادت باشه اگ جامون لو بره یا پای پلیس وسط باشه خود دانی و رفت
آیرین اشکاشو پاک کرد کاغذ رو توی کیفش گذاشت و رو به پونی و جسی کرد کرده هنوز داشتن دعوا میکردن و تو سر و صورت هم میزدن دماغ پونی پر خون شده بود دهن جسی هم پر خون بود با حالت خشمی داد زد :یاااااا بسه دیگ ببینین چه بلایی سر خودتون آوردین مث اینکه متوجه نشدین اونا رفتن
پونی:رفتن؟؟؟؟؟؟
جسی:چیکار شون کردی که رفتن؟😕
آیرین همه ی ماجرا رو گفت و بهشون گفت که پول رو بهشون نمیدیم به جاش آدرس رو به پلیس میدیم
بعد از اون دعوا پلیس اونا رو هم
اومدم بیروندیدم پایین منتظرمن نرفتم پایین باهمدیگه رفتیم توحیاط منتظرایستادیم تاجسیکاماشینواز
.پارکینگ بیاره
سوارماشین شدیم
یه کم دورترماشینوپارک کردیم
وپیاده شدیم
هرسه تامون داشتیم خیلی خانومانه راه
میرفتیم
بعدازاینکه کل پاساژاروگشتیم
وهمشونوخالی کردیم وکلیم مسخره بازی دراوردیم پلاستیکاروبرداشتیم که برگردیم
اینبارخانومانه ترراه میرفتیمO_o
وکلی کلاس میزاشتیم که من اومدم که باکلاس
راه برم که پام گیرکردبه پای یکی
ولی لحظه اخرکه میخواستم بیوفتم ازاون یاروگرفتم که اون پرت شد
زمین ومن افتادم روش
یعنی فاجعه بدترازاین ممکنه ایا؟😱 😱 😱
اون یارو:به به خوش میگذره دیگه
دوره زمونه عوض شده جدیدا
دخترا واسه مخ زنی خودشونو میندازن روپسرای خوشکل😏 😏 😏 😏
:وای وای چقدرم که توخوشکلی
یارو:هردختریو که میبینی کشته مرده ی منه
همشون ارزشونویه بارمنوازنزدیک ببینن
وازنظرشون خیلیم خوشکلن
:هه اره به توهماتت برس
یارو:چیه حسودیت شد؟
:گفتم که به توهماتت برس
رفتم سوارماشین شدم
واون یارو(اسم گزاشت واسه بچمo_O)روباتوهماتش تنهاگزاشتم
پونی وجسی همزمان:چراقرمزشدی؟
:من؟کی؟چی؟
پونی:عمم الان هیچی
جسی:ایول
وبعدهردولبخنددندون نماتحویلم دادن
جسی ماشین رو روشن کرد.
رسیدیم خونه جسی ماشین رو توی پارکینگ برد ماهم همونجا پیاده شدیم
رفتیم تو خونه من رفتم تو اتاق خودم لباسامو پرت کردم رو تخت خودمم رو کاناپه دراز کشیدم
رفتم تو فکر یعنی اون یارو کی بود که اینجوری گفت گفت که الان همه ی دخترا کشته مردشن وای خدا آیرین خیلی دست و پا چلفتییا _
پونی:
رفتم تو اتاق با شوق لباسامو که خریده بودم عوضیدم وای خیلی بهم میومدددد نگاهی به ساعت کردم ساعت 8:30 دقیقه شب وای مامان گشنمه واییی دلمممم وای دلم خودااااااااااا رفتم پایین چیزی بخورم دیدم جسیکا داره غذا میپزه وای ندل وای خدااااا یا صدای بلند جیغ زدم:جسیییییییی عاشقتممممممم
جسی:داشتم ندل رو میریختم توی ظرف که با صدای بلند پونی همش ریخت کف آشپزخونه وای پونی خدا بگم چیکارت نکنه الان چی بخوریم گشنگی دارم میمیرم
آیرین:انقدر رفته بودم تو فکر که با صدای جسی و پونی به خودم اومدم که داشتن دعوا میکردم جسی داشت دنبال پونی میکرد p: هوفففف خدا دوباره چی شده رفتم پایین با صدای خیییلی بلند داد زدم که تازه از حرکت ایستادن
جسیکا:با صدای بلندآیرین به خودم اومدم از حرکت ایستادم دیدم پونی هم مث من شده که ی ه دفعه آیرین داد زد گفت:نمیشه شما یه روز دعوا نکنید هااااا؟
*دانای کل*
پونی : خوب تقصیر جسی بووود
جسیکا:دروغگو جیغ جیغای تو باع
میخواست ادامه بده که آیرین گفت:بسههههههههههههههههه
پونی:عه آیرین ساک
حرف پونی هم با جیغ های آیرین نصفه موند
آیرین:ساکت باشین هنوز مث قبلا با هم دعوا دارین یادتون نمیاد دفعه قبل ک دعوا کردین چی شدددددد
این حرف رو زد و رفت تو اتاقش
پونی و جسی هردو تو فکر بودن
*فلش بک*
ساعت 11:45 دقیقه شب بود جسی و پونی و آیرین داشتن تو کوچه ها قدم میزدن که یه ماشین سیاه رنگ شاسی بلند کنارشون ایستاد دوتا مرد تقریبا 30 سال توش بودن مردی ک داشت رانندگی میکرد گفت به به به به سه تا خانوم خوشگل شما نباید این موقع شب تو کوچه ها پرسه بزنینا مرد کنارش گفت:راس میگ شاید اتفاق براتون بیوفته ها
سه تاشون خیلی ترسیده بودن پونی گفت :از ما چی میخواین
مرد راننده گفت:هیچی فقط کمی عشق و حال
مرد کناری گفت:هههههههه اگ قبول کنید دیگ کاریتون نداریم😏
پونی رفت جلو گفت :باشه
جسیکا رفت جلوی پونی با صدای بلنددددددد گفت:پونی نکنه خیلی دلت میخواد و یکی زد زیر گوشش
پونی سرشو بلند کرد با بغض گفت:جسی مگ چاره ای جز اینم داریم😓
آیرین:با گریه رو به مردا کرد و گفت:خواهش میکنم خواهش میکنم همین یه بار کارمون نداشته باشین هر چی پول بخواین بهتون میدیم خواهش میکنم
مرد ها تا کلمه ی پول رو شنیدن گفتن باشه و یه کاغذ برداشتن و روش آدرس اون جهنم دره ای ک توش زندگی میکردن رو نوشتن
مرد راننده:فقط یادت باشه اگ جامون لو بره یا پای پلیس وسط باشه خود دانی و رفت
آیرین اشکاشو پاک کرد کاغذ رو توی کیفش گذاشت و رو به پونی و جسی کرد کرده هنوز داشتن دعوا میکردن و تو سر و صورت هم میزدن دماغ پونی پر خون شده بود دهن جسی هم پر خون بود با حالت خشمی داد زد :یاااااا بسه دیگ ببینین چه بلایی سر خودتون آوردین مث اینکه متوجه نشدین اونا رفتن
پونی:رفتن؟؟؟؟؟؟
جسی:چیکار شون کردی که رفتن؟😕
آیرین همه ی ماجرا رو گفت و بهشون گفت که پول رو بهشون نمیدیم به جاش آدرس رو به پلیس میدیم
بعد از اون دعوا پلیس اونا رو هم
۲۲.۷k
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.