پارت151
#پارت151
شیطونکِ بابا🥺💜
هرچی تقلا میکردم نمیتونسم خودمو ازش جداکنم....
گازی از لبش گرفتم که بالاخره خودشو ازم جدا کرد ، بچها همشون میخندیدن و داشتن حال میکردن انگار
سرجام نشستم و سرمو انداختم پایین ، از خجالت داشتم آب میشدم
دوباره بطریو چرخوندن و خداروشکر اصلا به من نیوفتاد ، بازی دیگه خیلی بی نمک شده بود و هیجانش از بین رفته بود
شایدم برای این بود که من اصلا واکنشی نسبت به کاراشون انجام نمیدادم و تو عالم خودم بودم
صدای شوخی و خنده هاشون حسابی رو مخم رفته بود و دلم میخواست از اون جمع فاصله بگیرم
خداروشکر زود بازیشون تموم شد ، علیرضا کشو قوسی به بدنش داد و گفت:
+ خب خب الان وقت جوج بازیه ؛ دخترا برید تو حیاط تا ما بساط کبابو ردیف کنیم
مهسا دستمو گرفت و باهم به سمت حیاط رفتیم ؛ روی صندلی که انتهای حیاط بود نشستیم و وقتی دیدم خبری از افراز نیست رو به مهسا گفتم:
_ مهسا میشه با گوشیت یه تماس بگیرم؟!
+ وا مگه خودت گوشی نداری؟؟
به دروغ گفتم :
_ چرا دارم ولی شارژ نداره
مهسا گوشیشو گرفت به سمتم و گفت:
+ بیا عزیزم زنگ بزن
گوشیو ازش گرفتم و تند تند شماره ی مامانو توش وارد کردم ، بعد چند بوق مامان گوشیو برداشت که نگران چشم دوختم به اون سمت تا مبادا افراز یهو بیاد
_ الو مامان منم غنچه
مامان با شنیدن صدام گریه اش گرفت و گفت :
+ الهی بگردم مادر تویی؟ چیشد یهو چرا تلفنو قط کردی؟
_ نمیتونم توضیح بدم فقط خواستم بگم که حالم خوبه ، فردا اگه تونستم بهت زنگ میزنم فعلا خدافظ
دیگه اجازه ی خدافظی بهشو ندادم و گوشیو قط کردم....
شیطونکِ بابا🥺💜
هرچی تقلا میکردم نمیتونسم خودمو ازش جداکنم....
گازی از لبش گرفتم که بالاخره خودشو ازم جدا کرد ، بچها همشون میخندیدن و داشتن حال میکردن انگار
سرجام نشستم و سرمو انداختم پایین ، از خجالت داشتم آب میشدم
دوباره بطریو چرخوندن و خداروشکر اصلا به من نیوفتاد ، بازی دیگه خیلی بی نمک شده بود و هیجانش از بین رفته بود
شایدم برای این بود که من اصلا واکنشی نسبت به کاراشون انجام نمیدادم و تو عالم خودم بودم
صدای شوخی و خنده هاشون حسابی رو مخم رفته بود و دلم میخواست از اون جمع فاصله بگیرم
خداروشکر زود بازیشون تموم شد ، علیرضا کشو قوسی به بدنش داد و گفت:
+ خب خب الان وقت جوج بازیه ؛ دخترا برید تو حیاط تا ما بساط کبابو ردیف کنیم
مهسا دستمو گرفت و باهم به سمت حیاط رفتیم ؛ روی صندلی که انتهای حیاط بود نشستیم و وقتی دیدم خبری از افراز نیست رو به مهسا گفتم:
_ مهسا میشه با گوشیت یه تماس بگیرم؟!
+ وا مگه خودت گوشی نداری؟؟
به دروغ گفتم :
_ چرا دارم ولی شارژ نداره
مهسا گوشیشو گرفت به سمتم و گفت:
+ بیا عزیزم زنگ بزن
گوشیو ازش گرفتم و تند تند شماره ی مامانو توش وارد کردم ، بعد چند بوق مامان گوشیو برداشت که نگران چشم دوختم به اون سمت تا مبادا افراز یهو بیاد
_ الو مامان منم غنچه
مامان با شنیدن صدام گریه اش گرفت و گفت :
+ الهی بگردم مادر تویی؟ چیشد یهو چرا تلفنو قط کردی؟
_ نمیتونم توضیح بدم فقط خواستم بگم که حالم خوبه ، فردا اگه تونستم بهت زنگ میزنم فعلا خدافظ
دیگه اجازه ی خدافظی بهشو ندادم و گوشیو قط کردم....
۶.۱k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.