p:¹²
که خواهر جیهوپه...
یه دفعه یه سوال توی مغزم اومد بدون فکر کردن بهش پرسیدم:تو کی هستی که از همه اینا خبر داری ؟
اصلا توقع نداشت که همچین سوالی بپرسم برای همین بعد از یه مکث طولانی گفت:دستیاره تهیونگ دیگ
ا/ت:تو یه چیزی فرا تر از دستیاری درسته؟
هیون از اینکه خیلی رک جوابشو دادم خیره نگام کرد و نفسشو داد بیرون...رو کرد سمت تهیونگ و با حرص گفت:مجبوری بودی با یه دختر باهوش و فضول ازدواج کنی ...خو یکی از این خدمتکار خنگا رو میگرفتی ..
از اینکه گفت باهوش خوشم اومد ولی با فضولش کنار نیومدم چرا هر کی میرسه میگه فضولم بابا من فقط کنجکاوم ...برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:کنجکاو...
نگام کرد و پلکاشو روی هم فشار داد ....
هیون:خدایا این مغرور کم بود یه فضولم اضافه کردی...
ا/ت:کنجکاو...
هیون:اره کنجکاو فضول
با حرص نگاش میکرد که متوجه خنده کم تهیونگ شدم ..فک کنم تنها کسی که میتونه بخندونش همین هیونه...خیره نگاش میکردم که همون یه خنده کوچیکشم چند برابر جذاب ترش کرده بود ...متوجه نگام که شد عادی شد و اونم نگاش افتاد توی چشمام ...
تهیونگ:من الکی انتخاب نمیکنم...انتخاب های من خاصن...
با این حرفش نفسم رفت ...خاص ...الان گفت من خاصم یا..گوشام اشتباه شنید ...یه دفعه یاد انتخاب اولش افتادم سئون ..که انتهاب هات خاصن؟؟؟...پس اونی که اول انتخاب کردی خیلی خاص تر بوده...الان داشتم حسودی میکردم. ....واقعا چرا؟؟..باید به اون دختره نچسب که اول انتخاب شد حسودی کنم اخه ...بدون اینکه حواسم باشه اخم کرده بودم...که هیون گفت:خیلی خاصه اصلا...خاص فضول و بد تر از خودت اخمو...
با حرص گفتم:تو چه اسراری داری که من فضولم؟
هیون با خنده گفت:ازت فضولی زیاد دیدم حتی میدونم الان چرا یه دفعه اخم کردی ...میخوای نمونه فضولیات و بگم؟
با مکث نگاش کردم که وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:خب ...تو الان داری فک میکنی چرا تهیونگ اول سئون و انتخاب کرد ...
این سئون و از کجا میشناسه ...کلا از همه چی خبر داره؟
هیون:درسته؟؟....خب من بهش گفتم
با تعجب نگاش کردم که تعجب و که دید یه خنده کرد و ادامه داد:من همه ندمیه های اینجا رو وکل زندگیشون و میدونم پس تعجب نکن که چشمات خیلی خنده دار میشه...
همنطور که گفتم من به تهیونگ گفتم اول سئون و انتخاب کنه ..چون سئون ادم اون جادوگره ...در واقع اون فرستادش و توی گوش تهیونگ گفت که با یکی از ندیمه ها ازدواج کنه و به کمک خانم چان سئون جزو اون پنج نفر کرد تا تهیونگ اون و انتخاب کنه ...سئون درواقع یه خبر چین بود و مامان تهیونگ میخواست از طریق اون همه چیه این عمارت بفهمه خب ماهم گفتیم عیب نداره سئون و انتخاب میکنیم ...با یه نقشه خفنی که سازندش مثل گل جلوت نشسته ...
به خودش اشاره کرد که خندم گرفت ولی بروز ندادم...
هیون:نقشه کشیدم که توی جمع سئون انتخاب بشه تهیونگ اون ببره بالا جوری جلوه بده که مثلا ارههه دختره از اون خراباست و اورد پرتش کرد توی سالن و سپرد زندانیش کنن...ولی تهیونک اصلا با دختره رابطه نداشت و این واسه این بود که از میدون به درش کنیم...
با دهن باز داشتم نگاش میکردم که گفت:باز این تعجب کرد ...
زد زیر خندع ..
هیون:تهیونک خداوکیلی ببین چشماش چطوری میشه ..
بعد دوباره زد زیر خنده...
تهیونگ خیلی داشت جلوی خودش و میگرفت تا نخنده ولی موفق نشد اخر روش و کرد طرف در ...منکه فهمیدممم خندیدی خودخواه خان ...
هیون:خیلی بانمکی دختر ...بار دومی که موقع فضولی موچت و گرفتم اون شبی بود که داشتی از لای در دید میزدی ...وقتی که داشتم اون دختر یا سئون و شکنجه میدادم تا اون عجوزه رو لو بده ...
اوههه...اون شب که من هیچکی و ندیدم اون ..چطور متوجه شد ...کم کم دارم ازش میترسم...
یه دفعه یه سوال توی مغزم اومد بدون فکر کردن بهش پرسیدم:تو کی هستی که از همه اینا خبر داری ؟
اصلا توقع نداشت که همچین سوالی بپرسم برای همین بعد از یه مکث طولانی گفت:دستیاره تهیونگ دیگ
ا/ت:تو یه چیزی فرا تر از دستیاری درسته؟
هیون از اینکه خیلی رک جوابشو دادم خیره نگام کرد و نفسشو داد بیرون...رو کرد سمت تهیونگ و با حرص گفت:مجبوری بودی با یه دختر باهوش و فضول ازدواج کنی ...خو یکی از این خدمتکار خنگا رو میگرفتی ..
از اینکه گفت باهوش خوشم اومد ولی با فضولش کنار نیومدم چرا هر کی میرسه میگه فضولم بابا من فقط کنجکاوم ...برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:کنجکاو...
نگام کرد و پلکاشو روی هم فشار داد ....
هیون:خدایا این مغرور کم بود یه فضولم اضافه کردی...
ا/ت:کنجکاو...
هیون:اره کنجکاو فضول
با حرص نگاش میکرد که متوجه خنده کم تهیونگ شدم ..فک کنم تنها کسی که میتونه بخندونش همین هیونه...خیره نگاش میکردم که همون یه خنده کوچیکشم چند برابر جذاب ترش کرده بود ...متوجه نگام که شد عادی شد و اونم نگاش افتاد توی چشمام ...
تهیونگ:من الکی انتخاب نمیکنم...انتخاب های من خاصن...
با این حرفش نفسم رفت ...خاص ...الان گفت من خاصم یا..گوشام اشتباه شنید ...یه دفعه یاد انتخاب اولش افتادم سئون ..که انتهاب هات خاصن؟؟؟...پس اونی که اول انتخاب کردی خیلی خاص تر بوده...الان داشتم حسودی میکردم. ....واقعا چرا؟؟..باید به اون دختره نچسب که اول انتخاب شد حسودی کنم اخه ...بدون اینکه حواسم باشه اخم کرده بودم...که هیون گفت:خیلی خاصه اصلا...خاص فضول و بد تر از خودت اخمو...
با حرص گفتم:تو چه اسراری داری که من فضولم؟
هیون با خنده گفت:ازت فضولی زیاد دیدم حتی میدونم الان چرا یه دفعه اخم کردی ...میخوای نمونه فضولیات و بگم؟
با مکث نگاش کردم که وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:خب ...تو الان داری فک میکنی چرا تهیونگ اول سئون و انتخاب کرد ...
این سئون و از کجا میشناسه ...کلا از همه چی خبر داره؟
هیون:درسته؟؟....خب من بهش گفتم
با تعجب نگاش کردم که تعجب و که دید یه خنده کرد و ادامه داد:من همه ندمیه های اینجا رو وکل زندگیشون و میدونم پس تعجب نکن که چشمات خیلی خنده دار میشه...
همنطور که گفتم من به تهیونگ گفتم اول سئون و انتخاب کنه ..چون سئون ادم اون جادوگره ...در واقع اون فرستادش و توی گوش تهیونگ گفت که با یکی از ندیمه ها ازدواج کنه و به کمک خانم چان سئون جزو اون پنج نفر کرد تا تهیونگ اون و انتخاب کنه ...سئون درواقع یه خبر چین بود و مامان تهیونگ میخواست از طریق اون همه چیه این عمارت بفهمه خب ماهم گفتیم عیب نداره سئون و انتخاب میکنیم ...با یه نقشه خفنی که سازندش مثل گل جلوت نشسته ...
به خودش اشاره کرد که خندم گرفت ولی بروز ندادم...
هیون:نقشه کشیدم که توی جمع سئون انتخاب بشه تهیونگ اون ببره بالا جوری جلوه بده که مثلا ارههه دختره از اون خراباست و اورد پرتش کرد توی سالن و سپرد زندانیش کنن...ولی تهیونک اصلا با دختره رابطه نداشت و این واسه این بود که از میدون به درش کنیم...
با دهن باز داشتم نگاش میکردم که گفت:باز این تعجب کرد ...
زد زیر خندع ..
هیون:تهیونک خداوکیلی ببین چشماش چطوری میشه ..
بعد دوباره زد زیر خنده...
تهیونگ خیلی داشت جلوی خودش و میگرفت تا نخنده ولی موفق نشد اخر روش و کرد طرف در ...منکه فهمیدممم خندیدی خودخواه خان ...
هیون:خیلی بانمکی دختر ...بار دومی که موقع فضولی موچت و گرفتم اون شبی بود که داشتی از لای در دید میزدی ...وقتی که داشتم اون دختر یا سئون و شکنجه میدادم تا اون عجوزه رو لو بده ...
اوههه...اون شب که من هیچکی و ندیدم اون ..چطور متوجه شد ...کم کم دارم ازش میترسم...
۱۵۸.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.