رویایی همانند کابوس پارت 13
رویایی همانند کابوس🖤🐬
#par13
#nika
بوی نفت میومد میترسیدم با تمام وجود داد زدم :متتین
اما اینکار نه اینگار یهو در باز شد متین جلوی در بود
نیشخند زد پاشدم گفت=بشین جات
لحنش تحدید اور بود نشستم سرجام فندشک در اورد زانو زد ترسیده بودم فنک گرفت روی چمن یهو اتیش گرفت خندید بعد فندک پرت کرد انور گفت=بابای خانم اه یادم رفته بود یه هرزه لیاقت لقب خانمو نداره بعد رفت اونور
اتیش من از اتیش میترسیدم داشت زیاد میشد
یاد اتیش سوزی دو سال پیش که باعث شد من خانوادمو از دست بدم افتادم چشامو بستم نفسم نمیومد بالا چشام داشت سیاهی میرفت
/فلش بک گذشته/
نیکا= باشه خدافز نگین من برم دیگ
نگین=خدافزفندق
خندیدمو رفتم سمت خونه نزدیک خونه شده بودم دیدم همه دارن میدوان سمت خونه کیفم از دستم افتاد دوییدم سمت خونه اتیش گرفته بود جیغ زدم گفتم=مامانم
اتیش سوزی تمام شد یه جسد از خونه اوردن بیرون رفتم سمت جسد گفتم=این این کیه؟؟ مامانم نیست مگ نه مامان پاشو مامان
+مادرتون فوت شده
/فلش بک حال/
یهو از جام بلند شدم که سوزش بدی تودستم حس کردم
دیانا=اروم باش
به دور و بر نگاه کردم صبح شده بود تو یه اتاق ناشناس بودم که رنگش بنفش سفید بود
گفتم=اتیش
ارسلان=اوم اتیش سوزی شده بود و اگه متین یکم دیرتر اتیش خاموش میکرد خاکستر میشدی
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم=خانکوچی...
ارسلان=چن بار بکم ارسلان بگید راحترم
نیکا= ولی چطوری؟
دیانا= همه تو باغ جمع بودن یهو دود بلند شد خانبزرگ اومد اتیش خاموش کرد اوردتت اتاق خودت چون اتاقت نزدیک اون کلیه اتیش گرفته بود بوش همجا بود خانکوچیک ارسلان بلندت کرد اوردتش اتاق خودش
به ارسلان نگاه کردم کفتم=مرسی
یهو متین اومد تو به من یه نگاه کرد که سرمو انداخت پایین گفت=ارسلان دایی کارمون داره
بعد رو به ما گفت=شما ام برید به کارتون برسید حتی شما تازه وارد
بعد رفت بیرون واقعا نمیگه با خودش من باید استراحت کنم
بعد با خودم گفتم دایی؟
دیانا=لابد میپرسی دایی کیه
نیکا=اوم
دیانا=اهورا خان دایی متینه
#par13
#nika
بوی نفت میومد میترسیدم با تمام وجود داد زدم :متتین
اما اینکار نه اینگار یهو در باز شد متین جلوی در بود
نیشخند زد پاشدم گفت=بشین جات
لحنش تحدید اور بود نشستم سرجام فندشک در اورد زانو زد ترسیده بودم فنک گرفت روی چمن یهو اتیش گرفت خندید بعد فندک پرت کرد انور گفت=بابای خانم اه یادم رفته بود یه هرزه لیاقت لقب خانمو نداره بعد رفت اونور
اتیش من از اتیش میترسیدم داشت زیاد میشد
یاد اتیش سوزی دو سال پیش که باعث شد من خانوادمو از دست بدم افتادم چشامو بستم نفسم نمیومد بالا چشام داشت سیاهی میرفت
/فلش بک گذشته/
نیکا= باشه خدافز نگین من برم دیگ
نگین=خدافزفندق
خندیدمو رفتم سمت خونه نزدیک خونه شده بودم دیدم همه دارن میدوان سمت خونه کیفم از دستم افتاد دوییدم سمت خونه اتیش گرفته بود جیغ زدم گفتم=مامانم
اتیش سوزی تمام شد یه جسد از خونه اوردن بیرون رفتم سمت جسد گفتم=این این کیه؟؟ مامانم نیست مگ نه مامان پاشو مامان
+مادرتون فوت شده
/فلش بک حال/
یهو از جام بلند شدم که سوزش بدی تودستم حس کردم
دیانا=اروم باش
به دور و بر نگاه کردم صبح شده بود تو یه اتاق ناشناس بودم که رنگش بنفش سفید بود
گفتم=اتیش
ارسلان=اوم اتیش سوزی شده بود و اگه متین یکم دیرتر اتیش خاموش میکرد خاکستر میشدی
با تعجب بهش نگاه کردم گفتم=خانکوچی...
ارسلان=چن بار بکم ارسلان بگید راحترم
نیکا= ولی چطوری؟
دیانا= همه تو باغ جمع بودن یهو دود بلند شد خانبزرگ اومد اتیش خاموش کرد اوردتت اتاق خودت چون اتاقت نزدیک اون کلیه اتیش گرفته بود بوش همجا بود خانکوچیک ارسلان بلندت کرد اوردتش اتاق خودش
به ارسلان نگاه کردم کفتم=مرسی
یهو متین اومد تو به من یه نگاه کرد که سرمو انداخت پایین گفت=ارسلان دایی کارمون داره
بعد رو به ما گفت=شما ام برید به کارتون برسید حتی شما تازه وارد
بعد رفت بیرون واقعا نمیگه با خودش من باید استراحت کنم
بعد با خودم گفتم دایی؟
دیانا=لابد میپرسی دایی کیه
نیکا=اوم
دیانا=اهورا خان دایی متینه
۳۱۶.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.