رمان شینیگامی پارت سی و پنجم
«کلاریس»
مکبئا یک دختر عادی بود. حداقل تقریبا عادی.درست است که معلولیت داشت و به فرزندخواندگی قبولش کرده بودند ، ولی باز هم عادی محسوب می شد. من مکبئا را کشته بودم تا خودم را جای او جا بزنم.اگر این کار را نکرده بودم ، اگر گذاشته بودم مکبئا و کلاریس در کنار هم زندگی کنند ، اوضاع جور دیگری رقم می خورد؟ نمی توانستی زندگی عادی خودت را به عنوان مکبئا داشته باشی؟ قبلا دازای چنین چیزی نگفته بود؟ دازای...آن شب من بدون اینکه خداحافظی کنم یا هیچ حرف دیگری بزنم ، پیام هایش را پاک کرده و شماره اش را حذف کرده بودم.نمی خواستم حتی یک بار دیگر چشمم به آن کلمات وحشتناک بیفتد. دازای هم دیگر الان فقط یک سایه و خاطره از یک دوره ترسناک و غم انگیز بود.دازای را از آن به بعد ندیده و خبری ازش نشنیده بودم.حال او هم به اندازه من بد بود؟ او هم خودش را سرزنش می کرد؟ بعید است. چرا باید چنین کاری بکند؟ تقصیر او نبود. هیچ چیزی تقصیر او نبود.ولی من چرا. کل قضیه تقصیر من بود.اگر همان شبی که عضو میمیک را دیدم ، کار او و رفقایش را ساخته بودم ، آنها هرگز سراغ اوداساکو نمی رفتند. سراغ بچه ها نمی رفتند. کار من احمقانه بود.مدت زیادی را در حسرت یک زندگی عادی گذرانده بودم و به خاطر رسیدن بهش ، خدا می داند چند نفر را به کشتن داده بودم.بدون اینکه بفهمم دنیای مردم عادی و دنیایی که من داخلش زندگی می کردم ، با هم هیچ فرقی ندارند.هر دو یکی هستند و من آنقدر احمق بودم که این موضوع ساده را نمی فهمیدم. به زحمت از جایم بلند شدم. زانوها و آرنج هایم خشک شده بودند و سرم کمی گیج می رفت. لپ تاپم را از زیر میز برداشتم و روی پایم گذاشتم. به این تصمیم حسابی فکر کرده و همه جوانبش را سنجیده بودم.چیزی که نمی خواستم بهش فکر کنم ، این بود که اودا و خانم هیو جین با این کار من چه حالی پیدا می کنند.
مکبئا یک دختر عادی بود. حداقل تقریبا عادی.درست است که معلولیت داشت و به فرزندخواندگی قبولش کرده بودند ، ولی باز هم عادی محسوب می شد. من مکبئا را کشته بودم تا خودم را جای او جا بزنم.اگر این کار را نکرده بودم ، اگر گذاشته بودم مکبئا و کلاریس در کنار هم زندگی کنند ، اوضاع جور دیگری رقم می خورد؟ نمی توانستی زندگی عادی خودت را به عنوان مکبئا داشته باشی؟ قبلا دازای چنین چیزی نگفته بود؟ دازای...آن شب من بدون اینکه خداحافظی کنم یا هیچ حرف دیگری بزنم ، پیام هایش را پاک کرده و شماره اش را حذف کرده بودم.نمی خواستم حتی یک بار دیگر چشمم به آن کلمات وحشتناک بیفتد. دازای هم دیگر الان فقط یک سایه و خاطره از یک دوره ترسناک و غم انگیز بود.دازای را از آن به بعد ندیده و خبری ازش نشنیده بودم.حال او هم به اندازه من بد بود؟ او هم خودش را سرزنش می کرد؟ بعید است. چرا باید چنین کاری بکند؟ تقصیر او نبود. هیچ چیزی تقصیر او نبود.ولی من چرا. کل قضیه تقصیر من بود.اگر همان شبی که عضو میمیک را دیدم ، کار او و رفقایش را ساخته بودم ، آنها هرگز سراغ اوداساکو نمی رفتند. سراغ بچه ها نمی رفتند. کار من احمقانه بود.مدت زیادی را در حسرت یک زندگی عادی گذرانده بودم و به خاطر رسیدن بهش ، خدا می داند چند نفر را به کشتن داده بودم.بدون اینکه بفهمم دنیای مردم عادی و دنیایی که من داخلش زندگی می کردم ، با هم هیچ فرقی ندارند.هر دو یکی هستند و من آنقدر احمق بودم که این موضوع ساده را نمی فهمیدم. به زحمت از جایم بلند شدم. زانوها و آرنج هایم خشک شده بودند و سرم کمی گیج می رفت. لپ تاپم را از زیر میز برداشتم و روی پایم گذاشتم. به این تصمیم حسابی فکر کرده و همه جوانبش را سنجیده بودم.چیزی که نمی خواستم بهش فکر کنم ، این بود که اودا و خانم هیو جین با این کار من چه حالی پیدا می کنند.
۳.۷k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.