name:i will see u...
part:9
ته: فعلا بخواب...یه فکری میکنم.
«صبح»
اوت با حالت تهوع زیادی بلند شد. صبح کریسمس بود و هوا برفی...
کل خیابون خا از برف پوشیده شده بود و بچه ها در حال بازی بود.
تهیونگ با صدای بالا اوردن ا.ت از خواب بلند شد و گیج به اطرافش نگاه میکرد.
قبل از اینکه بفهمه چه خبره ا.ت با صورت رنگ پریده از دستشویی بیرون اومد.
تهیونگ چشاش رو باز کرد و سمت ا.ت رفت و دستش رو روی شونه اوت گذاشت: صدای تو بود؟خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
ا.ت سرش رو تکون داد گفت: نه فقط یکمی حالت تهوع دارم.
تهیونگ: چرا؟
ا.ت بهش نگاه کرد: فکر کنم غذا های دیشب به معدم نساخته....بیدارت کردم...ببخشید...برو بخواب
تهیونگ: دیگه خوابم نمیبره...بیا بریم صبحونه درست کنیم و بریم خونه جیهوپ...این بار مهمونی با اونه
ا.ت درحالی که صبحونه درست میکرد خندید: خسیس شدی...
ته هم خندید و گفت: نه مهمونیای اون واقعا بهم میچسبه...میدونی چقدر ویسکی و وودکا های خفنی داره؟
ا.ت: هربار مجبور میشم خودم رانندگی کنم
ته: نه بابا...
ا.ت خندید و با نگاه خودراضی بهش نگاه کرد: اره بابا
تهیونگ: امسال...یه کادوی خوب برات میخرم
ا.ت روبه روش نشست و چاییش رو جلوی ته گذاشت و وایی خودش رو هم کمی خورد
ا.ت: گرون که نیست
ته: دیگه نمیدونم...
ا.ت: قرار شد گرون نباشه...ما هنوز قسط های وسایل رو ندادیم
تهیونگ لبخندی زد: نگران نباش...هرطور شده باید اون کادو رو بهت بدم.
«شب»
ا.ت کنار تهیونگ نشست و لبخندی زد.
جیهوپ با دوربین اومد و کنار چهوا و ته و ا.ت نشست.
جیهوپ: اماده اید؟..یک...دو...سه...
لبخندای همه از شادی و خوشبختی بود با اینکه توی زندگیشون مشکل داشتن...چه اتفاقی میوفته...اگه همه چی از بین بره؟
چهوا کمی شکمش برامده شده بود...ارزوش این بود پسرش مثل پدرش جیهوپ باشه...خیلی عاشقانه است...چند ماهی بود که دوره ی بارداری رو پشت سر میزاشت جیهوپ و چهوا داشتن میز شام رو میچیدن
ا.ت: تهیونگ؟
تهیونگ نگاه به ا.ت کرد: هوم؟
ا.ت: امسال...مجبورم شدم پول رو برای چیز دیگه ای خرج کنم...امسال کادو ندارم...ولی یه خبر خوب دارم
تهیونگ لبخندی زد و دستشو دور کمر ا.ت چرخوند: چیه؟
ا.ت: بچه ماهم چند ماه بعد از چهوا میاد...
جیهوپ: چیی؟؟
تهیونگ با تعجب به ا.ت خیره شده بود و حرفی نمیزد.
چهوا: جدییی؟؟؟بارداری؟؟؟
.
.
.
#سناریو
ته: فعلا بخواب...یه فکری میکنم.
«صبح»
اوت با حالت تهوع زیادی بلند شد. صبح کریسمس بود و هوا برفی...
کل خیابون خا از برف پوشیده شده بود و بچه ها در حال بازی بود.
تهیونگ با صدای بالا اوردن ا.ت از خواب بلند شد و گیج به اطرافش نگاه میکرد.
قبل از اینکه بفهمه چه خبره ا.ت با صورت رنگ پریده از دستشویی بیرون اومد.
تهیونگ چشاش رو باز کرد و سمت ا.ت رفت و دستش رو روی شونه اوت گذاشت: صدای تو بود؟خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
ا.ت سرش رو تکون داد گفت: نه فقط یکمی حالت تهوع دارم.
تهیونگ: چرا؟
ا.ت بهش نگاه کرد: فکر کنم غذا های دیشب به معدم نساخته....بیدارت کردم...ببخشید...برو بخواب
تهیونگ: دیگه خوابم نمیبره...بیا بریم صبحونه درست کنیم و بریم خونه جیهوپ...این بار مهمونی با اونه
ا.ت درحالی که صبحونه درست میکرد خندید: خسیس شدی...
ته هم خندید و گفت: نه مهمونیای اون واقعا بهم میچسبه...میدونی چقدر ویسکی و وودکا های خفنی داره؟
ا.ت: هربار مجبور میشم خودم رانندگی کنم
ته: نه بابا...
ا.ت خندید و با نگاه خودراضی بهش نگاه کرد: اره بابا
تهیونگ: امسال...یه کادوی خوب برات میخرم
ا.ت روبه روش نشست و چاییش رو جلوی ته گذاشت و وایی خودش رو هم کمی خورد
ا.ت: گرون که نیست
ته: دیگه نمیدونم...
ا.ت: قرار شد گرون نباشه...ما هنوز قسط های وسایل رو ندادیم
تهیونگ لبخندی زد: نگران نباش...هرطور شده باید اون کادو رو بهت بدم.
«شب»
ا.ت کنار تهیونگ نشست و لبخندی زد.
جیهوپ با دوربین اومد و کنار چهوا و ته و ا.ت نشست.
جیهوپ: اماده اید؟..یک...دو...سه...
لبخندای همه از شادی و خوشبختی بود با اینکه توی زندگیشون مشکل داشتن...چه اتفاقی میوفته...اگه همه چی از بین بره؟
چهوا کمی شکمش برامده شده بود...ارزوش این بود پسرش مثل پدرش جیهوپ باشه...خیلی عاشقانه است...چند ماهی بود که دوره ی بارداری رو پشت سر میزاشت جیهوپ و چهوا داشتن میز شام رو میچیدن
ا.ت: تهیونگ؟
تهیونگ نگاه به ا.ت کرد: هوم؟
ا.ت: امسال...مجبورم شدم پول رو برای چیز دیگه ای خرج کنم...امسال کادو ندارم...ولی یه خبر خوب دارم
تهیونگ لبخندی زد و دستشو دور کمر ا.ت چرخوند: چیه؟
ا.ت: بچه ماهم چند ماه بعد از چهوا میاد...
جیهوپ: چیی؟؟
تهیونگ با تعجب به ا.ت خیره شده بود و حرفی نمیزد.
چهوا: جدییی؟؟؟بارداری؟؟؟
.
.
.
#سناریو
۱۳.۲k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.