رمان شراب خونی 🤤🍷
#شراب_خونی
#part86
جیمین:اوممممم ات...تو خودت خواستی...بهتره امیدی به زنده...
"ویو ات"
یهویی در باز شد و یوری اومد تو
یوری:رئیس! کوک خیلی نزدیکه...بهتره از توی اتاق بریم بیرون...!
جیمین:اکی...پس خانم ات...کارت رو با کشتن کوک جبران میکنم!
"پایان فلش بک"
کوک:اوووو ات....ازت معذرت میخوام...تو خیلی درد کشیدی و همش تقصیر من بود!
ات:نه کوک...تو هیچ تقصیری نداشتی
تهیونگ:الان بهتری؟
ات:ارع...خوبم...!بیاین دیگه درموردش حرف نزنیم باشه،؟
تهیونگ و کوک:باشه
تهیونگ:کوک؟
کوک:چیه؟
تهیونگ:می...میخوایم به..مل...ملکه چجوری بگیم که ...که دخترش مرده؟
کوک:ملکه از اینده و گذشته خبر داره...پس حتما میدونه!
تهیونگ:چ....چی؟
"قصر ملکه"
ملکه:اوه نه لعنتی ...من بهتون گفتم اتفاق های بدی براتون میوفته چرا قبول نکردین ها؟(داد).
تهیونگ:تو...تو نگفتی که بورام میمیره!
ملکه:من نمیتونم توی سرنوشت یک ادم دست درازی کنم!وگرنه اتفاق بدی برای خودم و دنیای خون اشام ها میوفته...!
تهیونگ:برای خودت و دنیای خون اشام ها؟یعنی دخترت انقدر بی ارزشه؟تو حتی توی دنیای ادم ها نیومدی که دخترت و ببینی!تو میدونستی قراره چه اتفاقی بیوفته ولی نگفتی!چرا؟چرا هان؟(داد)
کوک:تهیونگ؟
تهیونگ:چیه؟چی میخوای بگی کوک...حتما نباید اینجوری با ملکه حرف بزنم؟اره؟...ولی اون اگه ملکه بود از دخترش محافظت میکرد نه خودش!
ملکه:من...
تهیونگ:خفه شو...!ما میریم دنیای دراکولا ها تا شاید...بورام بتونه دوباره متولد بشه..
ملکه:اما....
تهیونگ:بهتره دیگه حرفی نزنی خانم مثلا ملکه!بریم!
"ویو ات"
بیرون قصر وایستاده بودم تا کوک و تهیونگ بیان...ولی یک خون اشام یهویی اومد نزدیکم
خون اشام:اومممم تو ادمی نع؟
دندون های نیشش دراومد و چشماش قرمز شد
#part86
جیمین:اوممممم ات...تو خودت خواستی...بهتره امیدی به زنده...
"ویو ات"
یهویی در باز شد و یوری اومد تو
یوری:رئیس! کوک خیلی نزدیکه...بهتره از توی اتاق بریم بیرون...!
جیمین:اکی...پس خانم ات...کارت رو با کشتن کوک جبران میکنم!
"پایان فلش بک"
کوک:اوووو ات....ازت معذرت میخوام...تو خیلی درد کشیدی و همش تقصیر من بود!
ات:نه کوک...تو هیچ تقصیری نداشتی
تهیونگ:الان بهتری؟
ات:ارع...خوبم...!بیاین دیگه درموردش حرف نزنیم باشه،؟
تهیونگ و کوک:باشه
تهیونگ:کوک؟
کوک:چیه؟
تهیونگ:می...میخوایم به..مل...ملکه چجوری بگیم که ...که دخترش مرده؟
کوک:ملکه از اینده و گذشته خبر داره...پس حتما میدونه!
تهیونگ:چ....چی؟
"قصر ملکه"
ملکه:اوه نه لعنتی ...من بهتون گفتم اتفاق های بدی براتون میوفته چرا قبول نکردین ها؟(داد).
تهیونگ:تو...تو نگفتی که بورام میمیره!
ملکه:من نمیتونم توی سرنوشت یک ادم دست درازی کنم!وگرنه اتفاق بدی برای خودم و دنیای خون اشام ها میوفته...!
تهیونگ:برای خودت و دنیای خون اشام ها؟یعنی دخترت انقدر بی ارزشه؟تو حتی توی دنیای ادم ها نیومدی که دخترت و ببینی!تو میدونستی قراره چه اتفاقی بیوفته ولی نگفتی!چرا؟چرا هان؟(داد)
کوک:تهیونگ؟
تهیونگ:چیه؟چی میخوای بگی کوک...حتما نباید اینجوری با ملکه حرف بزنم؟اره؟...ولی اون اگه ملکه بود از دخترش محافظت میکرد نه خودش!
ملکه:من...
تهیونگ:خفه شو...!ما میریم دنیای دراکولا ها تا شاید...بورام بتونه دوباره متولد بشه..
ملکه:اما....
تهیونگ:بهتره دیگه حرفی نزنی خانم مثلا ملکه!بریم!
"ویو ات"
بیرون قصر وایستاده بودم تا کوک و تهیونگ بیان...ولی یک خون اشام یهویی اومد نزدیکم
خون اشام:اومممم تو ادمی نع؟
دندون های نیشش دراومد و چشماش قرمز شد
۷.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.