مسعود گفت
مسعود گفت
مرتضی دست به دلم نزار
فرناز پاک ازین رو به اون رو شده
یک ریز از کار و شغل و پول و خانوادم پرسید و اینکه چرا من زن نمیگیرم
یک جمله گفت اتیش گرفتم
گفت اگر فرناز را دوست داری باید باید ازدواج کنی
یا با انکه دوستش داری ؟
یا با انکه من میگویم ازدواج کنی
فرناز
باور کن روش خوبی انتخاب نکردی گفتم صبر کن ولی توحه نکردی
یادت هست گفتی
حسادت میکنی چون ازاده تو را دوست ندارد ؟؟
من به دلیل حاشیه های زندگی پر درد و رنج خودم نتوانستم شرایط را مدیریت کنم
ولی امروز شاید خودت متوجه شده باشی
.... از چه چیزی سخن می گویم
از مسعود پرسیدم
گفتم تو چه جوابی دادی ؟
گفت هیچ
گفتم چرا فرناز گریه کرده بود
در جواب من مسعودگفت
دیگر برایم اعصاب نگذاشته
فرنازی که همه شادی من از زندگی بود
لبخندش قبله همه ارزو ها بود
انقدر تغییر کرده است که نمیتوانم یک لحظه او را تحمل کنم
گفت
اگر بیماری داری که بخاطرش ازدواج نمیکنی بگو ....
من کمکت میکنم
من هم اعصبابم خورد سد گفتم بله . عقیمم . دو جنسی هستم
گفتم
فرناز تو از من خسته شدی می خواهی زن بگیرم چشم .
فردا که زن گرفتم که نمیتوانم با تو در ارتباط باشم
فکر کن زن گرفتم خدا نگهدار ...
گفتدچقدر راحت خدا حافطی میکنی
چقدر دل کندن از من برات سادس
باید با کسی ازدواج کنی که من میگم
منم گفتم
رفیق های تو بدرد من نمی خورن .
خلاصه یکی اون بگه یکی من بگم
فرناز با کریه
گفت تازه فهمیدم هم بیماری هم مردونگی نداری ... بخاطر همین از سکس فرار میکنی ....
منم عصبانی شدم
گفتم فرناز خستم حوصله خودمم ندارم
من مشکلاتی دارم که نمی خوام تو بدونی
فرناز گریه کرد که چرا بعوثد ازین همه مدت هنوز برای تو غریبه هستم ...
چرا برای حل مشکلاتت از من کمک نمی خواهی ...
مگر ما رفیق نیستیم ....
گفتم مسعود جان خودتو ناراحت نکن
فرناز عاشقته و نگران ....
بچه پولدارها کجا ما را درک میکنند ؟؟
مسعود گفت مرتضی بخدا داغونم
دردهایی که حتی تو هم خبر نداری
تعصبات احمقانه خانواده و ....
ما در برابر فرناز زیر صفریم ....
نمی خواهم خودم را پیش فرناز
کوچک کنم یا حرفی بزنم که
به چشم تحقیر و غقیر و خرافاتی بودن به من و خانواده ام نگاه کند
نخاستم از اخلاق پدرم بگویم . از تنهایی خواهرم .
از اینکه حق ازدواج با غریبه را نداریم . اینکه عموها برای ما تصمیم میگیرند و همه ملاحظه قلب پدر را میکنند و برای انکه ناگهان دوباره سکته نکند فقط چشم و چشم و چشم
چگونه به فرناز میگفتم
پدر یک خر مقدس مذهبی شده ....
پایان ۷۱
مرتضی دست به دلم نزار
فرناز پاک ازین رو به اون رو شده
یک ریز از کار و شغل و پول و خانوادم پرسید و اینکه چرا من زن نمیگیرم
یک جمله گفت اتیش گرفتم
گفت اگر فرناز را دوست داری باید باید ازدواج کنی
یا با انکه دوستش داری ؟
یا با انکه من میگویم ازدواج کنی
فرناز
باور کن روش خوبی انتخاب نکردی گفتم صبر کن ولی توحه نکردی
یادت هست گفتی
حسادت میکنی چون ازاده تو را دوست ندارد ؟؟
من به دلیل حاشیه های زندگی پر درد و رنج خودم نتوانستم شرایط را مدیریت کنم
ولی امروز شاید خودت متوجه شده باشی
.... از چه چیزی سخن می گویم
از مسعود پرسیدم
گفتم تو چه جوابی دادی ؟
گفت هیچ
گفتم چرا فرناز گریه کرده بود
در جواب من مسعودگفت
دیگر برایم اعصاب نگذاشته
فرنازی که همه شادی من از زندگی بود
لبخندش قبله همه ارزو ها بود
انقدر تغییر کرده است که نمیتوانم یک لحظه او را تحمل کنم
گفت
اگر بیماری داری که بخاطرش ازدواج نمیکنی بگو ....
من کمکت میکنم
من هم اعصبابم خورد سد گفتم بله . عقیمم . دو جنسی هستم
گفتم
فرناز تو از من خسته شدی می خواهی زن بگیرم چشم .
فردا که زن گرفتم که نمیتوانم با تو در ارتباط باشم
فکر کن زن گرفتم خدا نگهدار ...
گفتدچقدر راحت خدا حافطی میکنی
چقدر دل کندن از من برات سادس
باید با کسی ازدواج کنی که من میگم
منم گفتم
رفیق های تو بدرد من نمی خورن .
خلاصه یکی اون بگه یکی من بگم
فرناز با کریه
گفت تازه فهمیدم هم بیماری هم مردونگی نداری ... بخاطر همین از سکس فرار میکنی ....
منم عصبانی شدم
گفتم فرناز خستم حوصله خودمم ندارم
من مشکلاتی دارم که نمی خوام تو بدونی
فرناز گریه کرد که چرا بعوثد ازین همه مدت هنوز برای تو غریبه هستم ...
چرا برای حل مشکلاتت از من کمک نمی خواهی ...
مگر ما رفیق نیستیم ....
گفتم مسعود جان خودتو ناراحت نکن
فرناز عاشقته و نگران ....
بچه پولدارها کجا ما را درک میکنند ؟؟
مسعود گفت مرتضی بخدا داغونم
دردهایی که حتی تو هم خبر نداری
تعصبات احمقانه خانواده و ....
ما در برابر فرناز زیر صفریم ....
نمی خواهم خودم را پیش فرناز
کوچک کنم یا حرفی بزنم که
به چشم تحقیر و غقیر و خرافاتی بودن به من و خانواده ام نگاه کند
نخاستم از اخلاق پدرم بگویم . از تنهایی خواهرم .
از اینکه حق ازدواج با غریبه را نداریم . اینکه عموها برای ما تصمیم میگیرند و همه ملاحظه قلب پدر را میکنند و برای انکه ناگهان دوباره سکته نکند فقط چشم و چشم و چشم
چگونه به فرناز میگفتم
پدر یک خر مقدس مذهبی شده ....
پایان ۷۱
۸.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.