صدایم کن


صدایم کن
به استجابتِ نگاه
که نور از فروغِ چشمِ تو
پرتو می‌خواهد،
خطابم کن
که دوباره از عمقِ شب برخیزم،
ای دُرِ نهفته در نفس
می کِشمت در سینه
تا عمقِ صنوبر تا ژرفِ جان
به انتهایِ آسایش،
گفتی در سرآسیمگی
نامم را بر زبان جاری دار،
لب بر لاله نهادم
تسکین... همچو گرده هایی سرخ
در رگانم تنید،
می‌خوانمت
در واپسین ارتعاشِ نفس
آنجا که حصارِ تاریکی
استخوان در بر فروبرده
شقیقه... از هر سو در بارو،
ای که دستانت صراحتِ بهار
ای بی وقفه بی دریغ اعجاز
به نازکیِ انگشتانت سوگند
آن چنان در پیله یِ اکنون بپیچانم
که آونگ پر شتاب بر ثانیه کوبد وُ
من مدهوشِ زمان هر آن
در دستانِ تو بِشکفم
#عارف_اخوان
دیدگاه ها (۵)

‌آن‌قدر به این سو نیامدیتا از سیلاب بهاره‌ی عمر تورودخانه عر...

‌آه!دیری است کاین قصه گوینداز بر شاخه مرغی پریدهمانده بر جای...

‌اگر عشقتنها اگر عشقطعم خود را دوباره در من منتشر کندبی‌بهار...

‌با آن که می‌رسانی آن باده بقا رابی تو نمی‌گوارد این جام باد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط