من نزدیک به یک دهه از زندگی ام را در محله ی گلستانِ اهواز
من نزدیک به یک دهه از زندگیام را در محلهی گلستانِ اهواز زندگی کردم. اسم کوچهمان اصفهان بود.
بچههای کوچه دو دسته بودند. بچههای سر کوچه و بچههای ته کوچه. یک خط فرضی هم کوچه را مثل خط استوا دو قسمت کرده بود. همین خط فرضی مثل کاتالیزور سالی سه چهار بار آتش دعوا را بین بچههای دو سر کوچه شعلهور میکرد.
بزرگترین آن با دار و دستهی یوسف بود. ساعت پنج بعدازظهر، علی رفته بود نان بخرد. وسط مرداد ماه. یوسف هم توی صف بود. گرمای مرداد ماه اهواز همینطوری هم عامل سوتفاهم است. حالا چه برسد به اینکه دو نفر از دو سر کوچه توی صف نانوایی، کنار هم باشند.
سر هیچ دعوایشان شده بود. علی یک چک خوابانده بود زیر گوش یوسف. یوسف هم یک درکونی زده بود به علی. بعد هم مثل کلاف کاموا پیچیده بودند به هم. هیچ کس هم حاضر نشده جدایشان کند.
به هر حال آن وقتها موبایل نبوده و آدمها سر صف نانوایی تا حد مرگ حوصلهشان سر میرفته و تماشای دعوا خیلی لذتبخش بوده. آتش دعوا را از نانوایی کشاندند به کوچه و مثل یک بهمن بزرگ همهی بچههای دو سر کوچه را به کام خودش کشید. من هم بودم. نمیدانستم برای چی دارم دعوا میکنم. بدی ماجرا هم همین بود.
وقتهایی که نمیدانستم برای چی دعوا میکنم، زورم تحلیل میرفت و هیچ بازدهی خوبی نداشتم. در واقع صرفا کتک میخوردم. یک اژدهایی درون من خوابیده بود که تا بیدار نمیشد، نمیتوانستم برندهی دعوا بشوم. مثلا یک بار با غرابیها دعوایم شد. فحش دادند به خواهرم. فحش کافدار و خدار و میمدار و همهچیزدار.
من اصلا خواهر ندارم. اما اژدهای درونم بیدار شد. حریف دو نفرشان شدم. دو سه تا مشت و لگد خوردم اما ده برابرش را زدم. چون میدانستم که به خواهر نداشتهام فحش دادهاند و همین کافی بود برای کلفت شدن رگ غیرتم.
اما برای دعوا با یوسف در آن روز گرم مرداد هیچ دلیل موجهی نداشتم. فقط صرفا بابت تنفر از بچههای آن سر کوچه که نمیشد کسی را کتک زد. لااقل اژدهای درون من نظرش این بود. همین هم شد که کتک خوردم. در عوض پژمان آن سمت میدان کتک میزد. لابد دلایل شخصی خودش را داشت.
رسیده بودیم روبروی خانهی آقای پهلوان. همان که سه تا دختر داشت مثل دستهی گل. قشنگی آنها هم باعث نشد که من از حیثیت خودم دفاع کنم و به کتکخوردنم ادامه دادم. نهایتا هم برادر یوسف کمربندش را انتفاضهطور دور سرش چرخاند و سگک آن را کوباند پشت سرم. خون و درد که پاشید بیرون تازه فهمیدم که زندگی خیلی کوتاه است و آدم برای مردن و جنگیدن و دفاع باید دلایل خیلی موجهی داشته باشد.
دیروز از فرط بیکاری یک انیمیشن کوتاه روسی دیدم که در آن یک سیرک آتش گرفته بود. صاحب آن التماس میکرد به فیل که با خرطومش آب بپاشد و آتش را خاموش کند. فیل هم زیر بار نرفت.
دلیلی نداشت برای جنگیدن با آتش. لابد آنقدر صاحب سیرک عذابش داده بود که دیگر فیل برای خاموش کردن خانهی خودش هم رغبتی نداشت.
جنگیدن دلیل موجه میخواهد.
خواستن میخواهد.
لزوما بابت تنفر از بچههای ته کوچه که نمیشود دعوا کرد.
به نظر شما ما آدمهای سال نود و هفت چقدر شبیه سال پنجاه و نه هستیم؟
#فهیم_عطار
بچههای کوچه دو دسته بودند. بچههای سر کوچه و بچههای ته کوچه. یک خط فرضی هم کوچه را مثل خط استوا دو قسمت کرده بود. همین خط فرضی مثل کاتالیزور سالی سه چهار بار آتش دعوا را بین بچههای دو سر کوچه شعلهور میکرد.
بزرگترین آن با دار و دستهی یوسف بود. ساعت پنج بعدازظهر، علی رفته بود نان بخرد. وسط مرداد ماه. یوسف هم توی صف بود. گرمای مرداد ماه اهواز همینطوری هم عامل سوتفاهم است. حالا چه برسد به اینکه دو نفر از دو سر کوچه توی صف نانوایی، کنار هم باشند.
سر هیچ دعوایشان شده بود. علی یک چک خوابانده بود زیر گوش یوسف. یوسف هم یک درکونی زده بود به علی. بعد هم مثل کلاف کاموا پیچیده بودند به هم. هیچ کس هم حاضر نشده جدایشان کند.
به هر حال آن وقتها موبایل نبوده و آدمها سر صف نانوایی تا حد مرگ حوصلهشان سر میرفته و تماشای دعوا خیلی لذتبخش بوده. آتش دعوا را از نانوایی کشاندند به کوچه و مثل یک بهمن بزرگ همهی بچههای دو سر کوچه را به کام خودش کشید. من هم بودم. نمیدانستم برای چی دارم دعوا میکنم. بدی ماجرا هم همین بود.
وقتهایی که نمیدانستم برای چی دعوا میکنم، زورم تحلیل میرفت و هیچ بازدهی خوبی نداشتم. در واقع صرفا کتک میخوردم. یک اژدهایی درون من خوابیده بود که تا بیدار نمیشد، نمیتوانستم برندهی دعوا بشوم. مثلا یک بار با غرابیها دعوایم شد. فحش دادند به خواهرم. فحش کافدار و خدار و میمدار و همهچیزدار.
من اصلا خواهر ندارم. اما اژدهای درونم بیدار شد. حریف دو نفرشان شدم. دو سه تا مشت و لگد خوردم اما ده برابرش را زدم. چون میدانستم که به خواهر نداشتهام فحش دادهاند و همین کافی بود برای کلفت شدن رگ غیرتم.
اما برای دعوا با یوسف در آن روز گرم مرداد هیچ دلیل موجهی نداشتم. فقط صرفا بابت تنفر از بچههای آن سر کوچه که نمیشد کسی را کتک زد. لااقل اژدهای درون من نظرش این بود. همین هم شد که کتک خوردم. در عوض پژمان آن سمت میدان کتک میزد. لابد دلایل شخصی خودش را داشت.
رسیده بودیم روبروی خانهی آقای پهلوان. همان که سه تا دختر داشت مثل دستهی گل. قشنگی آنها هم باعث نشد که من از حیثیت خودم دفاع کنم و به کتکخوردنم ادامه دادم. نهایتا هم برادر یوسف کمربندش را انتفاضهطور دور سرش چرخاند و سگک آن را کوباند پشت سرم. خون و درد که پاشید بیرون تازه فهمیدم که زندگی خیلی کوتاه است و آدم برای مردن و جنگیدن و دفاع باید دلایل خیلی موجهی داشته باشد.
دیروز از فرط بیکاری یک انیمیشن کوتاه روسی دیدم که در آن یک سیرک آتش گرفته بود. صاحب آن التماس میکرد به فیل که با خرطومش آب بپاشد و آتش را خاموش کند. فیل هم زیر بار نرفت.
دلیلی نداشت برای جنگیدن با آتش. لابد آنقدر صاحب سیرک عذابش داده بود که دیگر فیل برای خاموش کردن خانهی خودش هم رغبتی نداشت.
جنگیدن دلیل موجه میخواهد.
خواستن میخواهد.
لزوما بابت تنفر از بچههای ته کوچه که نمیشود دعوا کرد.
به نظر شما ما آدمهای سال نود و هفت چقدر شبیه سال پنجاه و نه هستیم؟
#فهیم_عطار
۶۳۸
۰۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.