دوراهی پارت٢٧
#دوراهی #پارت٢٧
از نگاه رضا
واسه حال علیرضا خیلی ناراحت بودم هیچ کاری ازم بر نمی اومد
نمیدونستم باید چی کار کنم شاید مقصر من بودم ک باعث شدم حسشو ب سایه بگه یعنی سایه واقعا بهش رو دست زده بود من ک باورم نمیشد
علیرضا اصلا جواب تلفن هاشو نمیداد حتی باهاش صحبت هم نمیکرد کاش ی چیزی میشد ک علیرضا باهاش صحبت کنه
روزها تو اتاقش بود و شبا تا صبح توی بالکن ن حرفی ن چیزی ن غذایی نمیفهمیدم ک چطور عشق با ادم اینکارو میکنه
ی هفته ای مرخصی گرفت و من میرفتم سرکار و فکرم تو کار علیرضا بود سایه رو هم میدیدم اما ن صحبتی ن چیزی اخه من خودمو دور میکردم ک مجبور نشم جوابشو بدم
علیرضا جلوی چشمام اب میشد و منه رفیق هیچ کاری نمیکردم غذاهای مورد علاقشو میپختم اما لب نمیزد حتی نمیگفت نمیخورم فقط اول نگاهش میکرد بعد چشمشو از غذا میگرفت
اون هیکل ورزشکاریش هرروز اب تر میشد شبا ک ی موقع هایی خوابش میبرد من میرفتم و پتو مینداختم روش و میشستم و نگاهش میکردم تو خواب ناله میکرد گریه میکرد یهو داد میزدو بیدار میشد و میزد زیر گریه
تاحالا گریه هاشو ندیده بودم
هر روز دفتر خاطراتش جلوش بود و مینوشت ی روز ک تو بالکن خوابش برد رفتم جلو و دفترشو گرفتم شاید با خوندنش میتونستم دردشو بفهمم و ارومش کنم
توش فقط از غرور و اعتماد و حس و منطقی ک له شده بود
حالش از همینا خراب بود من ک نمیتونستم کاری کنم باید ب مرور خوب میشد نوشته بود فرصت نمیدم ک سایه حرف بزنه چون میترسید ک حرفای دروغ تحویل بده حق داشت نابود شده بود
اونقدر داغون شده بود ک دیگ ساختنش کار تقریبا غیر ممکنی بود
ولی اون باید برگرده ب زندگی شاید داره اشتباه میکنه امروز دیگ شیشمین روزیه ک سر کار نمیره پس فردا باید بره منم امروز باهاش صحبت میکنم منطقی نیست
کلید و انداختم و رفتم تو
طبق معمول تو بالکن نشسته بود
رفتم جلو سلام کردم
سری تکون و لبخندی زد نشستم پیشش و گفتم
-نمیخوای بشی علیرضای قدیمی؟!
ببین نابود داری میشی فرصت بده بهش ببین چی میگ
سکوت پشت سکوت ....
بلند شد از جاش و بعد ی هفته سکوت گفت
+بگو امروز ساعت ۶ونیم بیاد منتظرشم با سارا هم بیاد #کافه_رمان
#عاشقانه
از نگاه رضا
واسه حال علیرضا خیلی ناراحت بودم هیچ کاری ازم بر نمی اومد
نمیدونستم باید چی کار کنم شاید مقصر من بودم ک باعث شدم حسشو ب سایه بگه یعنی سایه واقعا بهش رو دست زده بود من ک باورم نمیشد
علیرضا اصلا جواب تلفن هاشو نمیداد حتی باهاش صحبت هم نمیکرد کاش ی چیزی میشد ک علیرضا باهاش صحبت کنه
روزها تو اتاقش بود و شبا تا صبح توی بالکن ن حرفی ن چیزی ن غذایی نمیفهمیدم ک چطور عشق با ادم اینکارو میکنه
ی هفته ای مرخصی گرفت و من میرفتم سرکار و فکرم تو کار علیرضا بود سایه رو هم میدیدم اما ن صحبتی ن چیزی اخه من خودمو دور میکردم ک مجبور نشم جوابشو بدم
علیرضا جلوی چشمام اب میشد و منه رفیق هیچ کاری نمیکردم غذاهای مورد علاقشو میپختم اما لب نمیزد حتی نمیگفت نمیخورم فقط اول نگاهش میکرد بعد چشمشو از غذا میگرفت
اون هیکل ورزشکاریش هرروز اب تر میشد شبا ک ی موقع هایی خوابش میبرد من میرفتم و پتو مینداختم روش و میشستم و نگاهش میکردم تو خواب ناله میکرد گریه میکرد یهو داد میزدو بیدار میشد و میزد زیر گریه
تاحالا گریه هاشو ندیده بودم
هر روز دفتر خاطراتش جلوش بود و مینوشت ی روز ک تو بالکن خوابش برد رفتم جلو و دفترشو گرفتم شاید با خوندنش میتونستم دردشو بفهمم و ارومش کنم
توش فقط از غرور و اعتماد و حس و منطقی ک له شده بود
حالش از همینا خراب بود من ک نمیتونستم کاری کنم باید ب مرور خوب میشد نوشته بود فرصت نمیدم ک سایه حرف بزنه چون میترسید ک حرفای دروغ تحویل بده حق داشت نابود شده بود
اونقدر داغون شده بود ک دیگ ساختنش کار تقریبا غیر ممکنی بود
ولی اون باید برگرده ب زندگی شاید داره اشتباه میکنه امروز دیگ شیشمین روزیه ک سر کار نمیره پس فردا باید بره منم امروز باهاش صحبت میکنم منطقی نیست
کلید و انداختم و رفتم تو
طبق معمول تو بالکن نشسته بود
رفتم جلو سلام کردم
سری تکون و لبخندی زد نشستم پیشش و گفتم
-نمیخوای بشی علیرضای قدیمی؟!
ببین نابود داری میشی فرصت بده بهش ببین چی میگ
سکوت پشت سکوت ....
بلند شد از جاش و بعد ی هفته سکوت گفت
+بگو امروز ساعت ۶ونیم بیاد منتظرشم با سارا هم بیاد #کافه_رمان
#عاشقانه
۱۸.۱k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.