بهار بود، آخرای فروردین، قرار شد ببینمش، بهش گفته بودم ای
بهار بود، آخرای فروردین، قرار شد ببینمش، بهش گفته بودم این آخرین قرارمونه، چند ماهی از ندیدنش میگذشت، هم دلتنگ بودم هم دلخور! دلتنگ چون بیدلیل عاشقش بودم، دلخور چون "نبایدی" که قرار بود هیچوقت اتفاق نیفته، افتاده بود..
رسید، مثل همیشه دیرتر از من..
انتظار هیچوقت برام قابل تحمل نبوده، اما اینبار آروم بودم.. بالاخره انتظار کشیدن برای رسیدن دلبر خودشم ذوق داره. رسید، نشناختمش! عوض شده بود.. اگه چشماشو نمیشناختم شاید از کنارش رد میشدم و مثل خیلیای دیگه جوابشو نمیدادم، ولی چشماش نگهم داشت.. خیره بود.. به من نه، به گلهایی که براش برده بودم، بیحال شده بودن.. مثل خودم،
بیسلام ، بیحرف دستشو گرفتم و با هم راهی شدیم، دلم لک زدهبود واسه بوسیدنش، واسه بغل گرفتنش... امان از وقتی که صورتم قرمز میشه، همهچیز لو میره..
لبخند زد و گفت: - منم دوستش دارم، آقای بد اخلاق.. :)
بهش لبخند زدم، قرار نبود امروز عاشقونه بگذره، روز خداحافظیمون بود مثلا...
فقط باید تو چشماش زل میزدم و بهش میگفتم "خداحافظ ابدی جان" یه جملهی سه کلمهای ساده... سختیش فقط خیره شدن توو چشماش بود، من دیوونهی چشماش بودم، چطور باید دل میبریدم ؟! ایوای گلهاشو ندادم بهش، هنوز زیر چشمی نگاشون میکرد..
انگار کرده بود که اتفاقی نیفتاده، انگار کرده بود که چشمام تاره و نمیبینم... ساکت بودم، ساکت بود.. بیحرف، گفت دوسم داری؟ بیاختیار گفتم: "همیشه!" نباید اینجوری میشد! نباید اینو میگفتم، ولی خب دروغم نمیتونستم بگم، رسیده بودیم به شب، به تاریکی. وقت رفتن بود.. نشد تو چشماش خیره بشم و بگم خداحافظ.. اگه عاشق باشی و بگذری ازش، داری غیر مستقیم خودکشی رو تجربه میکنی.. یکی توو سرم بود که میگفت ببخش، میگفت بگذر، از این به بعد یکی باشید... ولی اون که عذرخواهی نکرده بود، اون که هیچ وقت نگفت دیگه تکرار نمیشه..
چقدر سکوت بودم.. لال بودم پیش چشماش...
بهش گفتم دلم برات تنگ میشه، بغض شد، هم اون هم آسمون..
اشتباه کرده بودم. شدنی نیست گذشتن از کسی که عاشقشی..
دیر وقت بود ، باید میرفت، دستش توو دستم سرد شده بود... باید جلوی بارون شدنش رو میگرفتم؛ لبخند زدم، دستشو بوسیدم، و بهش گفتم؛ فردا میبینمت.. : )
رسید، مثل همیشه دیرتر از من..
انتظار هیچوقت برام قابل تحمل نبوده، اما اینبار آروم بودم.. بالاخره انتظار کشیدن برای رسیدن دلبر خودشم ذوق داره. رسید، نشناختمش! عوض شده بود.. اگه چشماشو نمیشناختم شاید از کنارش رد میشدم و مثل خیلیای دیگه جوابشو نمیدادم، ولی چشماش نگهم داشت.. خیره بود.. به من نه، به گلهایی که براش برده بودم، بیحال شده بودن.. مثل خودم،
بیسلام ، بیحرف دستشو گرفتم و با هم راهی شدیم، دلم لک زدهبود واسه بوسیدنش، واسه بغل گرفتنش... امان از وقتی که صورتم قرمز میشه، همهچیز لو میره..
لبخند زد و گفت: - منم دوستش دارم، آقای بد اخلاق.. :)
بهش لبخند زدم، قرار نبود امروز عاشقونه بگذره، روز خداحافظیمون بود مثلا...
فقط باید تو چشماش زل میزدم و بهش میگفتم "خداحافظ ابدی جان" یه جملهی سه کلمهای ساده... سختیش فقط خیره شدن توو چشماش بود، من دیوونهی چشماش بودم، چطور باید دل میبریدم ؟! ایوای گلهاشو ندادم بهش، هنوز زیر چشمی نگاشون میکرد..
انگار کرده بود که اتفاقی نیفتاده، انگار کرده بود که چشمام تاره و نمیبینم... ساکت بودم، ساکت بود.. بیحرف، گفت دوسم داری؟ بیاختیار گفتم: "همیشه!" نباید اینجوری میشد! نباید اینو میگفتم، ولی خب دروغم نمیتونستم بگم، رسیده بودیم به شب، به تاریکی. وقت رفتن بود.. نشد تو چشماش خیره بشم و بگم خداحافظ.. اگه عاشق باشی و بگذری ازش، داری غیر مستقیم خودکشی رو تجربه میکنی.. یکی توو سرم بود که میگفت ببخش، میگفت بگذر، از این به بعد یکی باشید... ولی اون که عذرخواهی نکرده بود، اون که هیچ وقت نگفت دیگه تکرار نمیشه..
چقدر سکوت بودم.. لال بودم پیش چشماش...
بهش گفتم دلم برات تنگ میشه، بغض شد، هم اون هم آسمون..
اشتباه کرده بودم. شدنی نیست گذشتن از کسی که عاشقشی..
دیر وقت بود ، باید میرفت، دستش توو دستم سرد شده بود... باید جلوی بارون شدنش رو میگرفتم؛ لبخند زدم، دستشو بوسیدم، و بهش گفتم؛ فردا میبینمت.. : )
۳.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.