✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙ PART 5✙
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙ PART 5✙
◍ نزدیک غروب بود معلوم نبود دوون کجا رفته و ا/ت رو تنها گذاشته ، خسته بود و آهی کشید خودش رو پرت کرد روی تخت و چون دوون بهش اختار داده بود که به چیزی دست نزنه حوصلش سر رفته بود نمیدونست چیکار کنه ، گرسنش شده بود و با خودش فکر میکرد که صبحونش بهش انرژی داد پس چرا دوباره امتحان نکنه
اما چرا با حیوونا ، چرا با انسان ها این کار رو نکنه
تو فکر بود که به خودش اومد و گفت ○ _ نه نه من قاتل نیستم فقط گشنمه ..
در همون لحظه دوون از در اومد داخل و به ا/ت سلام کرد ◗ سلام ا/ت لطفا هرچه زود تر از اتاق برو بیرون کار واجبی پیش اومده ◖
○ _ عام سلام چی شده به منم بگو چرا انقدر عجله داری
◗ گفتم برو بیرون بچه ی رو مخی ◖
◍ ا/ت از عصبانیت دوون بغض کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت بیرون به سمت طبقه آخر
داشت از پله ها بالا میرفت که ◍
○ _ صبر کن وایسا ، دوون کفت خوناشام میتونه ذهن بقیه رو بخونه ،
اما اون شیطانه من نمیتونم ذهن اون رو بخونم
فک نکنم حتی بتونم ذهن یه فرد عادی رو بخونم ، اه مینهی تو یه دست و پا چلفتی هستی
◍ کمرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست ، که صدایی به گوشش خورد ◍
➷ اون نباید اینجا باشه اون یه انسانه ، ◗ اما من دیدم که پوستش میسوخت ، من دیدم که در حال شمار کردن یه گراز بود ◖
شاید اشتباه دیدی اون اصلا خوی ما رو نداره نمیتونه از ما باشه ➹
◍ ترسیده بود و فهمیده بود در مورد اون حرف میزدن و به خوناشام بودن خودش شک کرده بود و برای دوون ناراحت بود و دلش میسوخت ◍
○ _ من نباید میومدم تو زندگی اون ، من اونو نا امید کردم ، دیگه به من توجه نمیکنه و بهم محل نمیده .
◍ تو فکر بود که صدای پایی از پایین راه پله اومد ، از جاش بلند شد و به پله ها نگاه کرد و منتظر بود که سر و کله دوون عصبی پیدا بشه و همینطور هم شد ◍
◗ من بهت ایمان دارم و نمیزارم بیرونت کنن ، کالن ها میتونن کمکت کنن ، باید بریم پیش اونا ◖
○ _ صبر کن..... من میدونم چی گفتن ، اونا راس میگن دوون من متعلق به اینجا نیستم
◗ من به چشمام اعتماد دارم ◖
◍ دستت رو محکم گرفت و از پله ها برد بالا و رسیدن به اتاق زیر شیروونی ◍
◗ ا/ت بهت یه حس عجیبی دارم ، اما نمیدونم مثبته یا منفی ◖
○ _ شیطان هم عاشق میشه؟
◗ گفتم که نمیدونم مثبته یا نه ◖
○ _ چرا میخایی من اینجا بمونم؟
◗ چون ما کمیم ، باید حتی کوچک ترین باز مانده خودمون رو هم جمع کنیم و نزاریم حدر بره ◖
○ _ اما من ضعیفم، نمیتونم ابهتی که میخای رو داشته باشم
◗ من با چشمام دیدم که یه آدب بد میتونه تبدیل به یه آدم خوب بشه ، شاید یه روز ضعیف ترین تبدیل به قوی ترین شد ◖
◍ بغلش کرد و نفس عمیقی کشید و سفت گرفتش که نیوفته و بال هاش رو باز کرد و از پنجره بیرون پرید و به سمت شمال میرفت ◍
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 5 نظر یادتون نره
◍ نزدیک غروب بود معلوم نبود دوون کجا رفته و ا/ت رو تنها گذاشته ، خسته بود و آهی کشید خودش رو پرت کرد روی تخت و چون دوون بهش اختار داده بود که به چیزی دست نزنه حوصلش سر رفته بود نمیدونست چیکار کنه ، گرسنش شده بود و با خودش فکر میکرد که صبحونش بهش انرژی داد پس چرا دوباره امتحان نکنه
اما چرا با حیوونا ، چرا با انسان ها این کار رو نکنه
تو فکر بود که به خودش اومد و گفت ○ _ نه نه من قاتل نیستم فقط گشنمه ..
در همون لحظه دوون از در اومد داخل و به ا/ت سلام کرد ◗ سلام ا/ت لطفا هرچه زود تر از اتاق برو بیرون کار واجبی پیش اومده ◖
○ _ عام سلام چی شده به منم بگو چرا انقدر عجله داری
◗ گفتم برو بیرون بچه ی رو مخی ◖
◍ ا/ت از عصبانیت دوون بغض کرد و سرش رو پایین انداخت و رفت بیرون به سمت طبقه آخر
داشت از پله ها بالا میرفت که ◍
○ _ صبر کن وایسا ، دوون کفت خوناشام میتونه ذهن بقیه رو بخونه ،
اما اون شیطانه من نمیتونم ذهن اون رو بخونم
فک نکنم حتی بتونم ذهن یه فرد عادی رو بخونم ، اه مینهی تو یه دست و پا چلفتی هستی
◍ کمرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست ، که صدایی به گوشش خورد ◍
➷ اون نباید اینجا باشه اون یه انسانه ، ◗ اما من دیدم که پوستش میسوخت ، من دیدم که در حال شمار کردن یه گراز بود ◖
شاید اشتباه دیدی اون اصلا خوی ما رو نداره نمیتونه از ما باشه ➹
◍ ترسیده بود و فهمیده بود در مورد اون حرف میزدن و به خوناشام بودن خودش شک کرده بود و برای دوون ناراحت بود و دلش میسوخت ◍
○ _ من نباید میومدم تو زندگی اون ، من اونو نا امید کردم ، دیگه به من توجه نمیکنه و بهم محل نمیده .
◍ تو فکر بود که صدای پایی از پایین راه پله اومد ، از جاش بلند شد و به پله ها نگاه کرد و منتظر بود که سر و کله دوون عصبی پیدا بشه و همینطور هم شد ◍
◗ من بهت ایمان دارم و نمیزارم بیرونت کنن ، کالن ها میتونن کمکت کنن ، باید بریم پیش اونا ◖
○ _ صبر کن..... من میدونم چی گفتن ، اونا راس میگن دوون من متعلق به اینجا نیستم
◗ من به چشمام اعتماد دارم ◖
◍ دستت رو محکم گرفت و از پله ها برد بالا و رسیدن به اتاق زیر شیروونی ◍
◗ ا/ت بهت یه حس عجیبی دارم ، اما نمیدونم مثبته یا منفی ◖
○ _ شیطان هم عاشق میشه؟
◗ گفتم که نمیدونم مثبته یا نه ◖
○ _ چرا میخایی من اینجا بمونم؟
◗ چون ما کمیم ، باید حتی کوچک ترین باز مانده خودمون رو هم جمع کنیم و نزاریم حدر بره ◖
○ _ اما من ضعیفم، نمیتونم ابهتی که میخای رو داشته باشم
◗ من با چشمام دیدم که یه آدب بد میتونه تبدیل به یه آدم خوب بشه ، شاید یه روز ضعیف ترین تبدیل به قوی ترین شد ◖
◍ بغلش کرد و نفس عمیقی کشید و سفت گرفتش که نیوفته و بال هاش رو باز کرد و از پنجره بیرون پرید و به سمت شمال میرفت ◍
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 5 نظر یادتون نره
۱۲.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.