معشوق تو،اجبار نفرت انگیز!
عاشق و دلباخته اش نامیده میشدم
کسی که دیوانهوار او را میپرستید
کسی که خودش را معتاد اعماق چشمانش میدانست
و انگاری اون مهتابی بود در شب هایش
بی او صد سالم میخواست روشنایی از طرف هیچگونه مهتابی به غیر از اون زیبایی خودش نباشد
امآ او..
با رفتارهای لعنتیش،
سخن های دردناکش،
مرا ناامیدی در انتظار عشقش پدید آورد
او دورتر و من نزدیکتر میشدم
او بی احساس و من تشنه ترین فرد به لباش بودم
لب های او
زیباترین فرم و مست کننده تر از شراب
...
با وجود اینکه من التماس ها کردم
او نخواست!
+لطفاً بگو عاشقمی
-نیستم
+یعنی چی که نیستم تو زن منی تو همه چیز منی
-نه..نه دیگه نیستم
بسه
+من دارم داد میزنم عاشقتم
دارم فریاد میزنم که عاشقتم دارم میگم عاشقتم*داد*
+تو اصلا لازم نیست کاری کنی آروم بگو
دم گوشم بگو..
فقط بگو!
________________
او مرا وادار به این احساسات نفرت انگیز کرد
شاید نفرت داشتن از او تنها راه آسیب ندیدن بود..
من وادار شدم که از کسی که همه چیزم بود نفرت داشته باشم
-او خودش خواست که ازش متنفر باشم-
کسی که دیوانهوار او را میپرستید
کسی که خودش را معتاد اعماق چشمانش میدانست
و انگاری اون مهتابی بود در شب هایش
بی او صد سالم میخواست روشنایی از طرف هیچگونه مهتابی به غیر از اون زیبایی خودش نباشد
امآ او..
با رفتارهای لعنتیش،
سخن های دردناکش،
مرا ناامیدی در انتظار عشقش پدید آورد
او دورتر و من نزدیکتر میشدم
او بی احساس و من تشنه ترین فرد به لباش بودم
لب های او
زیباترین فرم و مست کننده تر از شراب
...
با وجود اینکه من التماس ها کردم
او نخواست!
+لطفاً بگو عاشقمی
-نیستم
+یعنی چی که نیستم تو زن منی تو همه چیز منی
-نه..نه دیگه نیستم
بسه
+من دارم داد میزنم عاشقتم
دارم فریاد میزنم که عاشقتم دارم میگم عاشقتم*داد*
+تو اصلا لازم نیست کاری کنی آروم بگو
دم گوشم بگو..
فقط بگو!
________________
او مرا وادار به این احساسات نفرت انگیز کرد
شاید نفرت داشتن از او تنها راه آسیب ندیدن بود..
من وادار شدم که از کسی که همه چیزم بود نفرت داشته باشم
-او خودش خواست که ازش متنفر باشم-
۷.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳