برای زهرا که قرار بود خواستگار بیاید، مامان به بابا گفت «
برای زهرا که قرار بود خواستگار بیاید، مامان به بابا گفت «برویم از سمساری، مبل کرایه کنیم.» گفت «زشت است خانواده داماد بیایند و بنشینند روی فرشهای کهنهما» گفت «بنا بیاوریم رنگ بزند به دیوارهای طبلهکرده ویران.»
ما مستاجر بودیم توی آن زیرزمین نمور پس کوچههای باریک کاشان. بابا گفت «بر فرض مبل کرایه کنیم برای یک شب، اگر نصفه شبی سر زده بیایند خانهی ما، نمیگویند مبلهاتان کو؟ و بعد در آمد که جلوی دیوارها هم رختخواب میچینیم تا گودابش پیدا نشود.
خواستگارها، آمدند و پسندیدند و بردند. ما، ماندیم و خانهای که دیگر مثل قبل نبود انگار. خرابهای بود بیشتر، کاروانسرایی، زندانی. هر دقیقه خیره میشدیم به دیوارهاش که ترکهای بزرگ داشت یا به فرشهای ماشینیش، که پر از گل بیبوی پژمرده بود. آرام، آرام از همه چیز بیزار شدیم. از گاز چهار شعله که پر از لکههای سیاه بود، از حمام؛ که یکجا بود با توالت بدبو، از لولههای زنگ زده بیرون زده از سقف، از پنجرههای مستطیلی باریک، با شیشههای مشجر که قفلش باز نمیشد به کوچهی قدیمی.
خانهی دیوانه کنندهای بود، اما... همان زیرزمین لعنتی بنبست باریک نزدیک ایستگاه راه آهن، بابا داشت. بابامحسن کم حرف ما را که با آن زیرپیراهن آبیش به دیوار نیمداری تکیه میداد و پی الم شنگهای میگشت.
من، به هر بهانهای، پیچاپیچ جادههای لعنتی تهران کاشان را میراندم تا برسم به آن خانه سیاه تاریک، که خودم را پرت کنم توی آغوش عرقکردهاش. تا تنش را بو کنم. تا صدای غرغرش را بشنوم که تاریکی، موقع زدن به جاده نیست. تا بگوید «قدر الاغم گنده بشی، بازم بچه منی»
و بعد منتظر میماندیم مامان، گوشت لوبیای هیات بگیرد برای شام، و مینشستیم دور سفره پلاستیکی که عکس چلوکباب داشت، و وسط سفره، پارچ پلاستیکی قرمزی بود؛ و توی پارچ، تکه بزرگ یخی به شکل لیوان، از لیوانهای غُر رویی یخدان همیشه برفک زده، که خالی بود از گوشت و مرغ و سبزیهای یخ بسته.
حالا، کجاست آن اردیبهشتی مغرور خانهی ما؟ و چرا انبوه اندوه نبودنش، کاسته نمیشود؟ و چرا به دیوارهای ورم کردهی خانههای سیاه دلگیر هیچ شهری، مردی میانسال، با موهای کوتاه جوگندمی، وعرقگیر آبی تکیه نمیزند که ما بهش بگوییم بابا و صدایش، ابراهیم باشد بر آتش دلهامان؟
#مرتضی_برزگر
ما مستاجر بودیم توی آن زیرزمین نمور پس کوچههای باریک کاشان. بابا گفت «بر فرض مبل کرایه کنیم برای یک شب، اگر نصفه شبی سر زده بیایند خانهی ما، نمیگویند مبلهاتان کو؟ و بعد در آمد که جلوی دیوارها هم رختخواب میچینیم تا گودابش پیدا نشود.
خواستگارها، آمدند و پسندیدند و بردند. ما، ماندیم و خانهای که دیگر مثل قبل نبود انگار. خرابهای بود بیشتر، کاروانسرایی، زندانی. هر دقیقه خیره میشدیم به دیوارهاش که ترکهای بزرگ داشت یا به فرشهای ماشینیش، که پر از گل بیبوی پژمرده بود. آرام، آرام از همه چیز بیزار شدیم. از گاز چهار شعله که پر از لکههای سیاه بود، از حمام؛ که یکجا بود با توالت بدبو، از لولههای زنگ زده بیرون زده از سقف، از پنجرههای مستطیلی باریک، با شیشههای مشجر که قفلش باز نمیشد به کوچهی قدیمی.
خانهی دیوانه کنندهای بود، اما... همان زیرزمین لعنتی بنبست باریک نزدیک ایستگاه راه آهن، بابا داشت. بابامحسن کم حرف ما را که با آن زیرپیراهن آبیش به دیوار نیمداری تکیه میداد و پی الم شنگهای میگشت.
من، به هر بهانهای، پیچاپیچ جادههای لعنتی تهران کاشان را میراندم تا برسم به آن خانه سیاه تاریک، که خودم را پرت کنم توی آغوش عرقکردهاش. تا تنش را بو کنم. تا صدای غرغرش را بشنوم که تاریکی، موقع زدن به جاده نیست. تا بگوید «قدر الاغم گنده بشی، بازم بچه منی»
و بعد منتظر میماندیم مامان، گوشت لوبیای هیات بگیرد برای شام، و مینشستیم دور سفره پلاستیکی که عکس چلوکباب داشت، و وسط سفره، پارچ پلاستیکی قرمزی بود؛ و توی پارچ، تکه بزرگ یخی به شکل لیوان، از لیوانهای غُر رویی یخدان همیشه برفک زده، که خالی بود از گوشت و مرغ و سبزیهای یخ بسته.
حالا، کجاست آن اردیبهشتی مغرور خانهی ما؟ و چرا انبوه اندوه نبودنش، کاسته نمیشود؟ و چرا به دیوارهای ورم کردهی خانههای سیاه دلگیر هیچ شهری، مردی میانسال، با موهای کوتاه جوگندمی، وعرقگیر آبی تکیه نمیزند که ما بهش بگوییم بابا و صدایش، ابراهیم باشد بر آتش دلهامان؟
#مرتضی_برزگر
۵۷۰
۲۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.