سرنوشت نفرین شده...
پارت 43
+من از دختر سو استفاده کردم در آخرم باعث مرگش شدم. خیلی دیر فهمیدم عاشقش بودم. خیلی دیر...
یه قطره اشک سر خورد و افتاد زمین.
یه لبخند دردناک رو صورت ظاهر شد و گفتم
+بعد از اون موقع سعی کردم تغییر کنم هرچی اسلحه مواد یا هر کوفت و کثافتی که تو انبارام داشتم رو ریختم دور. همه چیزو اصلاح کردم سعی کردم آدم مثبتی باشم. حتی اون عمارت به اون گندگی رم فروختم و یه پنت هاوس عادی خریدم و یه زندگی عادی دارم. الان دو سالی که هر شب با نگاه کردن به دو تا تابلو نقاشی که کشیده بود و فکر کردن به متنهایی که زیرشونه... و تصور اینکه همه اینا یه خوابه میخوابم... اون عاشق این گلا بود عاشق این رزا بود و این لالهها...
برگشتم سمت قبر لارا و با هیجان گفتم
+راستی لارا بهت گفتم اون گربه زایید؟
بی خانمان لبخندی زد و گفت
H.M قصه دردناکی بود پسر
+هوم. بعد از مرگ لارا من تقریبا همه چیزو از دست دادم خانوادهام، دوست صمیم، دختر عموم که مثل خواهرم بود، و از همه مهمتر... خود لارا!
+خیلی دلم براش تنگ شده. آرزو میکنم فقط یه بار دیگه ببینمش.
H.Mاگه یبار دیگه ببینیش چیکار میکنی؟
+هیچ حرفی نمیزنم هیچ حرکت اضافی نمیکنم فقط بغلش میکنم. از اعماق وجودم بغلش میکنم و هیچ وقت هیچ وقت دیگه ولش نمیکنم. وای پشیمونی خیلی بده واقعاً خیلی پشیمون اش ولش نمیکردم.
H.M مشکلی نیست مرد.این سرنوشت تو بود
+سرنوشتم؟ گاهی حس میکنم این یه سرنوشت نفرین شدس.
بالاخره به خودم اومدم و خودمو جمع کردم. در ظرف غذارو باز کردم و گفتم
+بیا از این بخور این خیلی خوشمزس.
H.M این چیه؟
+اییننن...یه دسره...دسر طالبی. لارا خیلی دوسش داشت.
H.M عاااا پس هروقت میومدی اینجا از این میخوردی.
+اوهوم. راستی تو تا کی میخوای اینقدر فقیر و بدبخت باشی؟
بیخانمان جا خورد و به خودش نگا کرد و گفت
H.Mخببب چطور
+هفففف. میتونم کمکت کنم از این وضعیت در بیای. فعلا بیا. از این بخور
من نمیدونم لارا تو اون دنیا حالش چطوره یا چیکار میکنه. من فقط میدونم کوک خیلییی درد کشید و تاوان پس داد و الان فقط بخاطر اینکه لارا بهش گفته بود باید خوشحال باشی و از زندگیت لذت ببری (در واقع اول خود کوک بهش گفته بود) سعی میکرد خوب زندگی کنه و سعی میکرد گذشته رو جبران کنه. ولی تا اخر عمرش لارا تبدیل شد به بزرگترین حسرت کوک و برگترین آرزوش شد دوباره دیدنش...
پایان.
ممنون تا اینجا همراه ما بودید!
منتظر داستان های بعدی باشید رزای قرمزم❤️
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
+من از دختر سو استفاده کردم در آخرم باعث مرگش شدم. خیلی دیر فهمیدم عاشقش بودم. خیلی دیر...
یه قطره اشک سر خورد و افتاد زمین.
یه لبخند دردناک رو صورت ظاهر شد و گفتم
+بعد از اون موقع سعی کردم تغییر کنم هرچی اسلحه مواد یا هر کوفت و کثافتی که تو انبارام داشتم رو ریختم دور. همه چیزو اصلاح کردم سعی کردم آدم مثبتی باشم. حتی اون عمارت به اون گندگی رم فروختم و یه پنت هاوس عادی خریدم و یه زندگی عادی دارم. الان دو سالی که هر شب با نگاه کردن به دو تا تابلو نقاشی که کشیده بود و فکر کردن به متنهایی که زیرشونه... و تصور اینکه همه اینا یه خوابه میخوابم... اون عاشق این گلا بود عاشق این رزا بود و این لالهها...
برگشتم سمت قبر لارا و با هیجان گفتم
+راستی لارا بهت گفتم اون گربه زایید؟
بی خانمان لبخندی زد و گفت
H.M قصه دردناکی بود پسر
+هوم. بعد از مرگ لارا من تقریبا همه چیزو از دست دادم خانوادهام، دوست صمیم، دختر عموم که مثل خواهرم بود، و از همه مهمتر... خود لارا!
+خیلی دلم براش تنگ شده. آرزو میکنم فقط یه بار دیگه ببینمش.
H.Mاگه یبار دیگه ببینیش چیکار میکنی؟
+هیچ حرفی نمیزنم هیچ حرکت اضافی نمیکنم فقط بغلش میکنم. از اعماق وجودم بغلش میکنم و هیچ وقت هیچ وقت دیگه ولش نمیکنم. وای پشیمونی خیلی بده واقعاً خیلی پشیمون اش ولش نمیکردم.
H.M مشکلی نیست مرد.این سرنوشت تو بود
+سرنوشتم؟ گاهی حس میکنم این یه سرنوشت نفرین شدس.
بالاخره به خودم اومدم و خودمو جمع کردم. در ظرف غذارو باز کردم و گفتم
+بیا از این بخور این خیلی خوشمزس.
H.M این چیه؟
+اییننن...یه دسره...دسر طالبی. لارا خیلی دوسش داشت.
H.M عاااا پس هروقت میومدی اینجا از این میخوردی.
+اوهوم. راستی تو تا کی میخوای اینقدر فقیر و بدبخت باشی؟
بیخانمان جا خورد و به خودش نگا کرد و گفت
H.Mخببب چطور
+هفففف. میتونم کمکت کنم از این وضعیت در بیای. فعلا بیا. از این بخور
من نمیدونم لارا تو اون دنیا حالش چطوره یا چیکار میکنه. من فقط میدونم کوک خیلییی درد کشید و تاوان پس داد و الان فقط بخاطر اینکه لارا بهش گفته بود باید خوشحال باشی و از زندگیت لذت ببری (در واقع اول خود کوک بهش گفته بود) سعی میکرد خوب زندگی کنه و سعی میکرد گذشته رو جبران کنه. ولی تا اخر عمرش لارا تبدیل شد به بزرگترین حسرت کوک و برگترین آرزوش شد دوباره دیدنش...
پایان.
ممنون تا اینجا همراه ما بودید!
منتظر داستان های بعدی باشید رزای قرمزم❤️
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱۸.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.