رمان دریای چشمات
پارت۱۱۷
سورن نگاهی به هر سه تامون انداخت و ادامه داد: در واقع خانوادم می ترسن مشکل روانی داشته باشم چون با هیچ دختری نمی گردم و زیاد از دخترا خوشم نمیاد.
واسه همین تصمیم گرفتن تا من زودتر ازدواج کنم و من برای جلوگیری از این موضوع باید بهشون ثابت کنم که مشکل روانی ندارم و مثل بقیه پسرا می تونم دوست دختر داشته باشم.
و مطمئنم تنها دختری که می تونه این نقش رو به خوبی اجرا کنه تویی.
هممون به همدیگه نگاه کردیم و دلارام رو به سورن گفت: واقعا خاله می خواد واست زن بگیره؟
سورن سرش رو تکون داد و گفت: تنها راهش اینه که نقشه عملی شه.
آیدا: ولی چرا قبلا هیچ اقدامی نکردی؟
سورن موهاش رو زد بالا و گفت: چون قبلا هیچ اتفاقی تو دانشگاه بین من و یه دختر نیافتاده بود.
وقتی موهاش رو زد بالا خیلی جذاب شده بود کلا یه آدم دیگه شده بود.
همه جوره جذاب بود لعنتی.
آب دهنم رو قورت دادم و فوری نگاهم رو گرفتم.
من: مثل سری قبل که بازی در نمیاری؟
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: سری قبل می خواستم بگیرمت اما یه اتفاقی پیش اومد و نشد.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: واسه همونم اونجوری می خندیدی بهم دیگه؟
دوباره خندش گرفت ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه.
رو بهش گفتم: ولی این که یهویی بگیم دوست دختر و دوست پسریم یه ذره عجیبه.
بهتره از قبل برنامه ریزی چند تا برخورد رو بکنیم.
بعد از اون می تونیم ادای عاشقا رو در بیاریم و تو هم به هدفت می رسی.
از اونجایی که تو ماموریتم نمی تونم این ماموریت رو با عاشق شدن خراب کنم.
یهو یاد دلارام افتادم که از موضوع چیزی نمی دونست و سرم رو با شدت برگردوندم و نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت: می دونم این موضوع رو.
نگاهی به سورن انداختم که گفت: مجبور شدم در عوض اینکه شماها رو میاره اینجا اینو بهش بگم ولی خیالتون راحت قابل اعتماده.
من: اما من یه شرط دارم.
سورن با تعجب گفت:چه شرطی؟
من:در عوض کمک کردن بهت باید کمکم کنی سوالای امتحانی رو گیر بیارم.
سورن یکم فکر کرد و گفت: منظورت اینه که بدزدیشون دیگه.
من: هی همچین بگی نگی.
نگاهی بهم انداخت و گفت: تا وقتی کمکم کنی می تونم کمکت کنم.
خیالم راحت شد و لبخندی زدم.
آیدا: اوکی پس همه چی حل شد.
نگاهی به دلارام که نگاهش بین ما رد و بدل میشد کردم و گفتم: دوست داری تو هم تو تیممون باشی؟
ذوق کرد و با خوشحالی سرش رو به معنی آره تکون داد.
دستم رو گذاشتم و بعد آیدا و دلارام دستشون رو گذاشتن به نشانه همکاری.
با یه لبخند رستوران رو ترک کردیم و سورن ماشینش رو داد به دلارام تا ما رو برسونه و خودشم با یکی از
دوستاش رفت.
***
هر سه نفر دور همدیگه نشسته بودیم و داشتیم تمام تلاشمون رو می کردیم تا یه نقشه به ذهنمون برسه.
ولی دریغ از یچیزی.
من که خسته شده بودم تکیه دادم به نیمکت و مشغول خوردن شیرکاکائوم شدم و دلارام و آیدا هم خیلی جدی داشتن فکر می کردن تا حدی که من از جدیت یهوییشون خندم گرفت ولی سعی کردم خندم بی صدا باشه تا تمرکزشون بهم نریزه.
تقریبا وسطای شیرکاکائوم بود که دلارام بشکنی زد و با ذوقی بچگانه گفت: یافتمش!
شیرکاکائوم رو قورت دادم و منتظر چشام رو به لباش دوختم تا حرف بزنه.
دلارام لبخند ژکوندی زد و با همون ذوق گفت: فقط یه راه داره که بیشتر با سورن برخورد داشته باشی.
من: خوب اون راه چیه؟
سورن نگاهی به هر سه تامون انداخت و ادامه داد: در واقع خانوادم می ترسن مشکل روانی داشته باشم چون با هیچ دختری نمی گردم و زیاد از دخترا خوشم نمیاد.
واسه همین تصمیم گرفتن تا من زودتر ازدواج کنم و من برای جلوگیری از این موضوع باید بهشون ثابت کنم که مشکل روانی ندارم و مثل بقیه پسرا می تونم دوست دختر داشته باشم.
و مطمئنم تنها دختری که می تونه این نقش رو به خوبی اجرا کنه تویی.
هممون به همدیگه نگاه کردیم و دلارام رو به سورن گفت: واقعا خاله می خواد واست زن بگیره؟
سورن سرش رو تکون داد و گفت: تنها راهش اینه که نقشه عملی شه.
آیدا: ولی چرا قبلا هیچ اقدامی نکردی؟
سورن موهاش رو زد بالا و گفت: چون قبلا هیچ اتفاقی تو دانشگاه بین من و یه دختر نیافتاده بود.
وقتی موهاش رو زد بالا خیلی جذاب شده بود کلا یه آدم دیگه شده بود.
همه جوره جذاب بود لعنتی.
آب دهنم رو قورت دادم و فوری نگاهم رو گرفتم.
من: مثل سری قبل که بازی در نمیاری؟
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: سری قبل می خواستم بگیرمت اما یه اتفاقی پیش اومد و نشد.
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: واسه همونم اونجوری می خندیدی بهم دیگه؟
دوباره خندش گرفت ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه.
رو بهش گفتم: ولی این که یهویی بگیم دوست دختر و دوست پسریم یه ذره عجیبه.
بهتره از قبل برنامه ریزی چند تا برخورد رو بکنیم.
بعد از اون می تونیم ادای عاشقا رو در بیاریم و تو هم به هدفت می رسی.
از اونجایی که تو ماموریتم نمی تونم این ماموریت رو با عاشق شدن خراب کنم.
یهو یاد دلارام افتادم که از موضوع چیزی نمی دونست و سرم رو با شدت برگردوندم و نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت: می دونم این موضوع رو.
نگاهی به سورن انداختم که گفت: مجبور شدم در عوض اینکه شماها رو میاره اینجا اینو بهش بگم ولی خیالتون راحت قابل اعتماده.
من: اما من یه شرط دارم.
سورن با تعجب گفت:چه شرطی؟
من:در عوض کمک کردن بهت باید کمکم کنی سوالای امتحانی رو گیر بیارم.
سورن یکم فکر کرد و گفت: منظورت اینه که بدزدیشون دیگه.
من: هی همچین بگی نگی.
نگاهی بهم انداخت و گفت: تا وقتی کمکم کنی می تونم کمکت کنم.
خیالم راحت شد و لبخندی زدم.
آیدا: اوکی پس همه چی حل شد.
نگاهی به دلارام که نگاهش بین ما رد و بدل میشد کردم و گفتم: دوست داری تو هم تو تیممون باشی؟
ذوق کرد و با خوشحالی سرش رو به معنی آره تکون داد.
دستم رو گذاشتم و بعد آیدا و دلارام دستشون رو گذاشتن به نشانه همکاری.
با یه لبخند رستوران رو ترک کردیم و سورن ماشینش رو داد به دلارام تا ما رو برسونه و خودشم با یکی از
دوستاش رفت.
***
هر سه نفر دور همدیگه نشسته بودیم و داشتیم تمام تلاشمون رو می کردیم تا یه نقشه به ذهنمون برسه.
ولی دریغ از یچیزی.
من که خسته شده بودم تکیه دادم به نیمکت و مشغول خوردن شیرکاکائوم شدم و دلارام و آیدا هم خیلی جدی داشتن فکر می کردن تا حدی که من از جدیت یهوییشون خندم گرفت ولی سعی کردم خندم بی صدا باشه تا تمرکزشون بهم نریزه.
تقریبا وسطای شیرکاکائوم بود که دلارام بشکنی زد و با ذوقی بچگانه گفت: یافتمش!
شیرکاکائوم رو قورت دادم و منتظر چشام رو به لباش دوختم تا حرف بزنه.
دلارام لبخند ژکوندی زد و با همون ذوق گفت: فقط یه راه داره که بیشتر با سورن برخورد داشته باشی.
من: خوب اون راه چیه؟
۴۰.۵k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.