رمان جادو آنتن نمیده!
- چرا باید نابغهای مثل من توی بدن یه پیرزن کودن گیر بیفته؟!
روزِ هفت شنبه و ساعت 25:00 به وقتِ جادوگران بود. سوسوی نورِ ملایمِ خورشید که از جای رویش موی پیرزن درون مغز میتابید، فضای مغز را مانند یک پیست رقص نورانی کرده بود. شاید سلولها هم رقاصهایش بودند!
کتابی را که جلوی پایت بود، به سمتی پرتاب کردی. سلولها، با کفشهای چوبیشان که حال اسفنجوار شده بود و جیر جیر میکرد؛ روی خونهای غلیظ و لخته شده قدمرو میرفتند. با کلههای تاسشان که مانند یک قابلمهی مسیِ نو بود؛ افکارِ توده مانندِ پیرزن را کشان کشان میبردند. تو آن افکارِ زنگزده را مانند یک تابوت با لاشهی گندیده تصور میکردی.
همان لحظه، سلولِ هفت که مانند همیشه مشغولِ چشم چرانی بود؛ از جمعِ سلولها بیرون زد. او بر خلاف بقیهی سلولها، موهایی فر داشت که به شرشرههای بادبادک میمانست. کلهاش را گرداند و گرداند تا نگاهِ تو را شکار کرد. چشمها و لبهایت را محکم بر روی هم فشردی و نگاه از چهرهاش گرفتی. ترجیح میدادی از منظرهی توالت پیرزن لذت ببری تا اینکه گرفتارِ آن بیمزگیهای سلولِ هفت بیفتی. اما دیر شده بود؛ زیرا او خط فرضیِ مشخصی برای خود ساخته بود که مستقیم به تو میرسید و هر قدم که جلوتر میآمد، صدای تاپ تاپِ قلبش واضحتر میشد. همیشه همینطور بود؛ تا به تو میرسید، قلبش انگار میخواست از سینهاش فرار کند. مانند تمامِ سلولها طوری قدم برمیداشت که پاهایش را از دو طرف بالا میآورد و کف دستهایش را به کنارههایشان میکوبید.
#ادامه_دارد
فالو = فالو
#رمان #رمان_فانتزی #داستان #فالو_فالو
جهت مطالعه، لینک زیر رو لمس کن:
https://forum.98ia2.ir/topic/23607-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88-%D8%A2%D9%86%D8%AA%D9%86-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%87-bluegirl-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/?tab=comments#comment-701788
روزِ هفت شنبه و ساعت 25:00 به وقتِ جادوگران بود. سوسوی نورِ ملایمِ خورشید که از جای رویش موی پیرزن درون مغز میتابید، فضای مغز را مانند یک پیست رقص نورانی کرده بود. شاید سلولها هم رقاصهایش بودند!
کتابی را که جلوی پایت بود، به سمتی پرتاب کردی. سلولها، با کفشهای چوبیشان که حال اسفنجوار شده بود و جیر جیر میکرد؛ روی خونهای غلیظ و لخته شده قدمرو میرفتند. با کلههای تاسشان که مانند یک قابلمهی مسیِ نو بود؛ افکارِ توده مانندِ پیرزن را کشان کشان میبردند. تو آن افکارِ زنگزده را مانند یک تابوت با لاشهی گندیده تصور میکردی.
همان لحظه، سلولِ هفت که مانند همیشه مشغولِ چشم چرانی بود؛ از جمعِ سلولها بیرون زد. او بر خلاف بقیهی سلولها، موهایی فر داشت که به شرشرههای بادبادک میمانست. کلهاش را گرداند و گرداند تا نگاهِ تو را شکار کرد. چشمها و لبهایت را محکم بر روی هم فشردی و نگاه از چهرهاش گرفتی. ترجیح میدادی از منظرهی توالت پیرزن لذت ببری تا اینکه گرفتارِ آن بیمزگیهای سلولِ هفت بیفتی. اما دیر شده بود؛ زیرا او خط فرضیِ مشخصی برای خود ساخته بود که مستقیم به تو میرسید و هر قدم که جلوتر میآمد، صدای تاپ تاپِ قلبش واضحتر میشد. همیشه همینطور بود؛ تا به تو میرسید، قلبش انگار میخواست از سینهاش فرار کند. مانند تمامِ سلولها طوری قدم برمیداشت که پاهایش را از دو طرف بالا میآورد و کف دستهایش را به کنارههایشان میکوبید.
#ادامه_دارد
فالو = فالو
#رمان #رمان_فانتزی #داستان #فالو_فالو
جهت مطالعه، لینک زیر رو لمس کن:
https://forum.98ia2.ir/topic/23607-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88-%D8%A2%D9%86%D8%AA%D9%86-%D9%86%D9%85%DB%8C%D8%AF%D9%87-bluegirl-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/?tab=comments#comment-701788
۱.۹k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.