پارت ۶
هر چی از کوه بالا تر میرفت هوا سرد تر میشد پاهاش حسابی درد میکرد خسته و گرسنه بود و از طرفی غم از دست دادن خانوادش تنها چیزی که داشت شمشیر پدرش و تعدادی کتاب بود .
ویستریا*خسته*: دیگه نمیتونم راه برم یکم استراحت میکنم وقتی خورشید طلوع کرد راه میوفتم .
به درختی تکیه داد سرش رو روی دستاش گذاشت ولی طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت. *وقتی چشماش رو باز کرد داخل کلبه بود از جاش بلند میشه و میشنه*
در باز میشه و دختری با بشقابی از کوفه برنجی وارد میشه.
دختر*با لبخند*:بیدار شدی، حتما خیلی گرسنه ای بیا این کوفه ها رو بخور ، اسم من ماکامو هست دیشب استاد تو رو داخل کوهستان پیدا کرد... * استاد اوروکوداکی امد داخل اتاق*
اوروکوداکی: خوشحالم حالت خوبه ویستریا
ویستریا:شما اسم منو از کجا میدونید؟
_تو دختر هاشیما هستی درسته حتما پدرت بهت گفته که بعد از مرگش
با شمشیر گلیسین بیای پیش من
+درسته... خانواده چه اتفاقی براشون افتاد اجساد شون چی شدن؟
_مثل اینکه دیشب شیاطین به روستا حمله کرد و همه رو با خودشون بردن ولی دقیق ار حقیقت ماجرا خبر دار نیستم، شاگردانم رو فرستادن تا جسد ها رو دفن کنن
*ویستریا بلند میشه*: باید برم سر قبرشون تا مطمعن شم
استاد: بشین فعلا اجازه نداری به روستا برگردی تا زمانش بشه. *بلد میشه و میخواد از اتاق بره*
ویستریا:استاد لطفا به من شمشیر زنی یاد بدین من میخوام انتقام خانواده ام رو از شیاطین بگیرم * تو دل اوروکوداکی: پدر، پسر، دختر شبیه همن*
اوروکوداکی: پس زود تر خوب شو * بعد از اتاق رفت*
ماکامو: اگه میخوای زود تر خوب بشی کوفته ها رو کامل بخور منم برات غذا های مقوی درست میکنم
ویستریا لبخند میزنه و دست های ماکامو رو میگیره:ممنونم ماکامو تو دوست خیلی خوبی هستی.
خیلی ممنون حمایت کردین پارت های بعدی هم منتظر حمایت هاتون هستم لایک و فالو کنی ممنون میشم.
ویستریا*خسته*: دیگه نمیتونم راه برم یکم استراحت میکنم وقتی خورشید طلوع کرد راه میوفتم .
به درختی تکیه داد سرش رو روی دستاش گذاشت ولی طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت. *وقتی چشماش رو باز کرد داخل کلبه بود از جاش بلند میشه و میشنه*
در باز میشه و دختری با بشقابی از کوفه برنجی وارد میشه.
دختر*با لبخند*:بیدار شدی، حتما خیلی گرسنه ای بیا این کوفه ها رو بخور ، اسم من ماکامو هست دیشب استاد تو رو داخل کوهستان پیدا کرد... * استاد اوروکوداکی امد داخل اتاق*
اوروکوداکی: خوشحالم حالت خوبه ویستریا
ویستریا:شما اسم منو از کجا میدونید؟
_تو دختر هاشیما هستی درسته حتما پدرت بهت گفته که بعد از مرگش
با شمشیر گلیسین بیای پیش من
+درسته... خانواده چه اتفاقی براشون افتاد اجساد شون چی شدن؟
_مثل اینکه دیشب شیاطین به روستا حمله کرد و همه رو با خودشون بردن ولی دقیق ار حقیقت ماجرا خبر دار نیستم، شاگردانم رو فرستادن تا جسد ها رو دفن کنن
*ویستریا بلند میشه*: باید برم سر قبرشون تا مطمعن شم
استاد: بشین فعلا اجازه نداری به روستا برگردی تا زمانش بشه. *بلد میشه و میخواد از اتاق بره*
ویستریا:استاد لطفا به من شمشیر زنی یاد بدین من میخوام انتقام خانواده ام رو از شیاطین بگیرم * تو دل اوروکوداکی: پدر، پسر، دختر شبیه همن*
اوروکوداکی: پس زود تر خوب شو * بعد از اتاق رفت*
ماکامو: اگه میخوای زود تر خوب بشی کوفته ها رو کامل بخور منم برات غذا های مقوی درست میکنم
ویستریا لبخند میزنه و دست های ماکامو رو میگیره:ممنونم ماکامو تو دوست خیلی خوبی هستی.
خیلی ممنون حمایت کردین پارت های بعدی هم منتظر حمایت هاتون هستم لایک و فالو کنی ممنون میشم.
۲۳۶
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.