سرمو پایین گرفته بودم دیگه طاقتم سراومد...بلندشدم که ازات
سرمو پایین گرفته بودم دیگه طاقتم سراومد...بلندشدم که ازاتاق برم بیرون...
پندار_آی آی خانومی ...کجا کجا؟؟!!
رومو برگردوندم که ازاتاق بزنم بیرون دستمو گرفت...زبونم قفل شده بود
محکم نشوندم روی صندلی ودرو قفل کرد..
من+عه...دیوونه...مگه مرض داری..واسه چی درو قفل کردی؟
پندار_هااا الان شدی بهارخانوم خودم...ببینم شرطمون که یادت نرفته...یه هفته هرچی من گفتم همونکارو میکنی؟؟
سرمو انداختم پایین...
پندار_ببین بهاره...من تصادف کردم...توی کما بودم...دقیقا همون شبی که باهم بحث کردیم...خوردم به درخت...یک هفته فراموشی موقت داشتم بعدازتشنج های پشت سرهم حافظم برگشته بود...ولی به یادندوشتم کاحافظمو ادست دادم ..تمام این مدت استادخفته مراقبم بوده...بعد عمه مارتا رودیدم..بخدااولین اسمی که به یادآوردم توبودی...اولین چیزی که ازمارتا خواستم این بود که بهم بگه توکجایی..باورکن وقتی فهمیدم رفتی...شکستم بهار...اینا همش کارای میترابوده...میترا دوجنسه است...جسم زنارو داره ولی آلت مردونه و خوی مردونه...ازخیلی وقته که زده توکارفحشا...هرکاریش کردم عمل نکرد...دخترخاله امه...خالمم تافهمیدبچش اینجوریه سکته زدو مرد...سرزاییدنش مرد..بعدازاینکه میترارو دید...پدرش وخودش سالها ازهمه قایم کردن...پدرشم که مرد یه چندسالی پیش مازندگی کرد...کم کم زد توکار هرزگی...بادخترو پسر...به پسرا تجاوزمیکرد...طوری که حتی توی روزنامه هام چاپ شده بود!!ولی کسی نفهمیدکاره کیه...اونقدرپررو شده بود که ازمن خواست یه شبوباهاش بگذرونم!!!فکرشو بکن...توباشی توحالت بهم نمیخوره...این موجود خیلی هرزه اس...مراقب باش اوکی؟میتراچندسالی هست که دنبال منه...ولی من ...ولش بهار...
زدم زیرگریه..
من+پندااار...منو ببخش...من غلط کردم..ببخشید کا بیشترمنتظرنموندم...ببخشید که تنهات گذاشتمو بهت شک کردم...
پندار_راستشو بخوای من همین برام کافی بودکه تو...برام سرنخ گذاشتی..یعنی هنوزم گوشه دلت...یه جایی اون گوشه موشه ها...یکی میگفت یه شانس دوباره..بهش بده...
من+یعنی تو ...شانسی نیومدی اینجا؟؟
پندار_بعدازاینکه ازبیمارستان مرخص شدم یکی دوهفته التماس عمه میکردم کمکم کنه...کمک نمیکرد که!؟تا آخرش یه کلید داد...فقط گفت شنیدنی هارو بشنو دیدنیارو ببین و خودنیاروبخون !!!گفت اول واحدخودتو بعدم واحد بهارو بگرد...همین...همین تنها راهنمایی بودکه بهم کرد...
منم متنارو خوندمو برشون داشتم...یک روزکامل بهش فکرمیکردم..تا عمه اومد یه شعرو بهم داد...
طبق خواسته ی اون شعربرگه هتی سبزو سفیرو قرمزو به ترتیب پرچم ایران چیدم...اول هرکلمه رو جداکردمو توی یازدهمین باری که داشتم واژه هارو جابه جامیکردم...کلمه ی اصفهانوپیدااکردم...
به ذهنم رسید منظورازپرچم این بوده که میخواستی بگی من ایرانم...اصفهانم که یعنی من تواصفهانم...وقتی به عمه گفتم خیلی خوشحال شد...فکرمیکرد بااین کارم لیاقتمو ثابت کردم...اول اومدم یه سری به مادرم بزنم تا هم اونوازنگرانی دربیارم هم دعتی خیرشو بدرقه ی راهم کنم که دیدم خدا فرشتمو درپناه سقف خونه ای که مال خوشه نگه داشته...
داشتم گریه میکردم که ناباورانه اشکامو پاک کرد...
پندار_نبینم خانومم گریه کنه...
من+من..منو بخشیدی؟
پندار_اگرمنو ببخشی. ..میبخشمت...
من+بخشیدم...
پندارمیخندید..بلند میخندید....
من+چیه؟چته میخندی؟
پندار_وقتی گریه میکنی...صدات تودماغی میشه...خیلی باحاله...
مثل همیشه بابت اشتباهات تایپی ویا املایی ببخشید#رمان#رمانخونه
پندار_آی آی خانومی ...کجا کجا؟؟!!
رومو برگردوندم که ازاتاق بزنم بیرون دستمو گرفت...زبونم قفل شده بود
محکم نشوندم روی صندلی ودرو قفل کرد..
من+عه...دیوونه...مگه مرض داری..واسه چی درو قفل کردی؟
پندار_هااا الان شدی بهارخانوم خودم...ببینم شرطمون که یادت نرفته...یه هفته هرچی من گفتم همونکارو میکنی؟؟
سرمو انداختم پایین...
پندار_ببین بهاره...من تصادف کردم...توی کما بودم...دقیقا همون شبی که باهم بحث کردیم...خوردم به درخت...یک هفته فراموشی موقت داشتم بعدازتشنج های پشت سرهم حافظم برگشته بود...ولی به یادندوشتم کاحافظمو ادست دادم ..تمام این مدت استادخفته مراقبم بوده...بعد عمه مارتا رودیدم..بخدااولین اسمی که به یادآوردم توبودی...اولین چیزی که ازمارتا خواستم این بود که بهم بگه توکجایی..باورکن وقتی فهمیدم رفتی...شکستم بهار...اینا همش کارای میترابوده...میترا دوجنسه است...جسم زنارو داره ولی آلت مردونه و خوی مردونه...ازخیلی وقته که زده توکارفحشا...هرکاریش کردم عمل نکرد...دخترخاله امه...خالمم تافهمیدبچش اینجوریه سکته زدو مرد...سرزاییدنش مرد..بعدازاینکه میترارو دید...پدرش وخودش سالها ازهمه قایم کردن...پدرشم که مرد یه چندسالی پیش مازندگی کرد...کم کم زد توکار هرزگی...بادخترو پسر...به پسرا تجاوزمیکرد...طوری که حتی توی روزنامه هام چاپ شده بود!!ولی کسی نفهمیدکاره کیه...اونقدرپررو شده بود که ازمن خواست یه شبوباهاش بگذرونم!!!فکرشو بکن...توباشی توحالت بهم نمیخوره...این موجود خیلی هرزه اس...مراقب باش اوکی؟میتراچندسالی هست که دنبال منه...ولی من ...ولش بهار...
زدم زیرگریه..
من+پندااار...منو ببخش...من غلط کردم..ببخشید کا بیشترمنتظرنموندم...ببخشید که تنهات گذاشتمو بهت شک کردم...
پندار_راستشو بخوای من همین برام کافی بودکه تو...برام سرنخ گذاشتی..یعنی هنوزم گوشه دلت...یه جایی اون گوشه موشه ها...یکی میگفت یه شانس دوباره..بهش بده...
من+یعنی تو ...شانسی نیومدی اینجا؟؟
پندار_بعدازاینکه ازبیمارستان مرخص شدم یکی دوهفته التماس عمه میکردم کمکم کنه...کمک نمیکرد که!؟تا آخرش یه کلید داد...فقط گفت شنیدنی هارو بشنو دیدنیارو ببین و خودنیاروبخون !!!گفت اول واحدخودتو بعدم واحد بهارو بگرد...همین...همین تنها راهنمایی بودکه بهم کرد...
منم متنارو خوندمو برشون داشتم...یک روزکامل بهش فکرمیکردم..تا عمه اومد یه شعرو بهم داد...
طبق خواسته ی اون شعربرگه هتی سبزو سفیرو قرمزو به ترتیب پرچم ایران چیدم...اول هرکلمه رو جداکردمو توی یازدهمین باری که داشتم واژه هارو جابه جامیکردم...کلمه ی اصفهانوپیدااکردم...
به ذهنم رسید منظورازپرچم این بوده که میخواستی بگی من ایرانم...اصفهانم که یعنی من تواصفهانم...وقتی به عمه گفتم خیلی خوشحال شد...فکرمیکرد بااین کارم لیاقتمو ثابت کردم...اول اومدم یه سری به مادرم بزنم تا هم اونوازنگرانی دربیارم هم دعتی خیرشو بدرقه ی راهم کنم که دیدم خدا فرشتمو درپناه سقف خونه ای که مال خوشه نگه داشته...
داشتم گریه میکردم که ناباورانه اشکامو پاک کرد...
پندار_نبینم خانومم گریه کنه...
من+من..منو بخشیدی؟
پندار_اگرمنو ببخشی. ..میبخشمت...
من+بخشیدم...
پندارمیخندید..بلند میخندید....
من+چیه؟چته میخندی؟
پندار_وقتی گریه میکنی...صدات تودماغی میشه...خیلی باحاله...
مثل همیشه بابت اشتباهات تایپی ویا املایی ببخشید#رمان#رمانخونه
۱.۷k
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.