فقط باید زنده بمونم پارت ۳
باید اون صحنه رو از جلوی چشمم پاک کنم
من اونجا فقط یه بیننده بودم...
تمام قدرت هام رو توی اون چند دقیقه از دست دادم
یه بیننده بودم که نمی تونست کاری بکنه
فقط میدید و زجر می کشید
نمی تونست فریاد بزنه نمی تونست تغییری ایجاد کنه
فقط نگاه می کرد و اجازه میداد درد اون صحنه توی وجودش رسوخ کنه
خون از گلوش فواره می زد و با تکون های ریز داشت جون میداد
چندین نفر دورش رو گرفته بودن و از ماشین بیرون آوردنش
خاله گلوش رو ،رفته بود و خون دستای سفید چروکش رو رنگی کرده بود و لب های کالباس رنگش رو قطره قطره با رنگ قرمز میپوشوند و آروم و با درد داشت جون میداد
هرچی خواستن نجاتش بدن نتونستن
قطره های خون همینطور داشت از ماشین پایین میریخت
نمی تونستم چیزایی که میدیدم رو هضم کنم که دست بزرگی رو روی صورتم حس کردم و دیدم از اون صحنه قطع شد
اون دست ها منو از دنیای اون صحنه خارج کرد
صدایی بهم گفت: جونگکوک بیا بریم ،فقط بدو
صدا رو شناختم تهیونگ بود
اون صدای بم همیشگی به اضافه ترس های ریزی که لرزشی توی صداش ایجاد کرده بود
منو به سمتی کشید و انگار از جایگاه بیننده در اومدم
تازه یادم اومد وجود دارم
تهیونگ منو برد توی ماشینش و در رو بست
_:جونگکوک تو اینجا بمون من خودم همچی رو حل می کنم
رفت و تا شب من تو ماشین موندم و اون داشت با مامور ها حرف می زد
چند ساعت تمام از پنجره به قطره های خونی که روی زمین ریخته و هراز گاهی قطره های خونی که دیگه داشتن سیاه می شدن بهشون اضافه می شد خیره شدم
نفس هام دیگه داشت منظم می شد
ولی هنوز اون صحنه از جلو چشمام کنار نمی رفت
صدای تهیونگ که جلوی ماشین بود و به در میکوبید منو از رویا بیرون آورد و قفل در رو باز کردم و نشست
تهیونگ اومد جلو نشست و رفت پشت فرمون
_:جونکوک همچی حل شد ولی بهتره یه دو روزی خونه من بمونی تا خونه ات تمیز شه و به حالت عادی برگرده
با سر قبول کردم و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتادیم
تو مسیر سکوت سنگینی برقرار بود
نزدیکای خونه بودیم که تهیونگ بالاخره تصمیم گرفت چیزایی که ذهنش رو مشغول کرده رو خالی و مرتب کنه
_:اونجا چی شد جونگکوک؟
چرا خاله اینکارا رو کرد؟
چی شده؟
+: ن..ن..نمی دونم
یهو فکری مثل تیر تو سرم خورد
آروم گفتم
+: اون پیام
_: چی گفتی جی کی؟
+: اون پیام خاله رو کشت؟
_: عین آدم بگو چی شده که منم بفهمم
+: اگر اینجوری باشه هنوز چند روز دیگه باید این ماجرا ها رو تحمل کنم؟
یعنی قراره بازم عزیزانم رو از دست بدم؟
نه شاید فقط یه بهونه است
شاید فقط اون یه فن دیوونه بوده و کار خاله یه دلیل دیگه داشته
تهیونگ تن صداش رو بلاتر برد که بفهمه چی شده ولی اصلا صداش رو نمیشنیدم
فقط ذهنم دنبال جواب بود که یهو نوری جلوی دید ماشین رو پوشوند و...
من اونجا فقط یه بیننده بودم...
تمام قدرت هام رو توی اون چند دقیقه از دست دادم
یه بیننده بودم که نمی تونست کاری بکنه
فقط میدید و زجر می کشید
نمی تونست فریاد بزنه نمی تونست تغییری ایجاد کنه
فقط نگاه می کرد و اجازه میداد درد اون صحنه توی وجودش رسوخ کنه
خون از گلوش فواره می زد و با تکون های ریز داشت جون میداد
چندین نفر دورش رو گرفته بودن و از ماشین بیرون آوردنش
خاله گلوش رو ،رفته بود و خون دستای سفید چروکش رو رنگی کرده بود و لب های کالباس رنگش رو قطره قطره با رنگ قرمز میپوشوند و آروم و با درد داشت جون میداد
هرچی خواستن نجاتش بدن نتونستن
قطره های خون همینطور داشت از ماشین پایین میریخت
نمی تونستم چیزایی که میدیدم رو هضم کنم که دست بزرگی رو روی صورتم حس کردم و دیدم از اون صحنه قطع شد
اون دست ها منو از دنیای اون صحنه خارج کرد
صدایی بهم گفت: جونگکوک بیا بریم ،فقط بدو
صدا رو شناختم تهیونگ بود
اون صدای بم همیشگی به اضافه ترس های ریزی که لرزشی توی صداش ایجاد کرده بود
منو به سمتی کشید و انگار از جایگاه بیننده در اومدم
تازه یادم اومد وجود دارم
تهیونگ منو برد توی ماشینش و در رو بست
_:جونگکوک تو اینجا بمون من خودم همچی رو حل می کنم
رفت و تا شب من تو ماشین موندم و اون داشت با مامور ها حرف می زد
چند ساعت تمام از پنجره به قطره های خونی که روی زمین ریخته و هراز گاهی قطره های خونی که دیگه داشتن سیاه می شدن بهشون اضافه می شد خیره شدم
نفس هام دیگه داشت منظم می شد
ولی هنوز اون صحنه از جلو چشمام کنار نمی رفت
صدای تهیونگ که جلوی ماشین بود و به در میکوبید منو از رویا بیرون آورد و قفل در رو باز کردم و نشست
تهیونگ اومد جلو نشست و رفت پشت فرمون
_:جونکوک همچی حل شد ولی بهتره یه دو روزی خونه من بمونی تا خونه ات تمیز شه و به حالت عادی برگرده
با سر قبول کردم و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتادیم
تو مسیر سکوت سنگینی برقرار بود
نزدیکای خونه بودیم که تهیونگ بالاخره تصمیم گرفت چیزایی که ذهنش رو مشغول کرده رو خالی و مرتب کنه
_:اونجا چی شد جونگکوک؟
چرا خاله اینکارا رو کرد؟
چی شده؟
+: ن..ن..نمی دونم
یهو فکری مثل تیر تو سرم خورد
آروم گفتم
+: اون پیام
_: چی گفتی جی کی؟
+: اون پیام خاله رو کشت؟
_: عین آدم بگو چی شده که منم بفهمم
+: اگر اینجوری باشه هنوز چند روز دیگه باید این ماجرا ها رو تحمل کنم؟
یعنی قراره بازم عزیزانم رو از دست بدم؟
نه شاید فقط یه بهونه است
شاید فقط اون یه فن دیوونه بوده و کار خاله یه دلیل دیگه داشته
تهیونگ تن صداش رو بلاتر برد که بفهمه چی شده ولی اصلا صداش رو نمیشنیدم
فقط ذهنم دنبال جواب بود که یهو نوری جلوی دید ماشین رو پوشوند و...
۷.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.