با خوندن این کتاب فیلم ببینید!!
_"به آینه نگاه کن! "
همینکار را می کنم با دیدن چروک های دور چشمم یادم آمد که بعد از مرگ او چه شب هایی را که نخوابیده بودم ، گفتم :
_"متشکرم" و به آینه پشت کردم
تروسکا دستم را محکم گرفت و مرا به طرف آینه برگرداند و گفت :
_"هنوز تموم نشده"
گفتم :
_"منظورت چیه ؟ من هر چی که باید می دیدم رو دیدم !!!
_نه ندیدی!!
به طرف جلو خم شد و تلنگری به آینه زد
_به چشمانت نگاه کن ،ته آن رو نگاه کن برنگرد تا ببینی
پرسیدم "چی رو ببینم؟" اما او جواب نداد . با اخم به تصویر چشم هایم در آینه خیره شدم، دنبال چیزی عجیبی می گشتم .
چشم هایم مثل همیشه بود ، کمی غمگین تر از همیشه اما.....
بی حرکت سرجایم می ایستم ، حالا می فهمم تروسکا می خواست چی را ببینم ، چشم هایم فقط غمگین نبود ....آنها خالی از روح زندگی و هر گونه امیدی بود . حتی چشم های او وقتی مرد هم اینقدر بی جان نبود . حالا منظور تروسکا از اینکه" زنده ها هم می توانند مرده باشند " را می فهمیدم . همان طور که به چشمان خالی خودم در آینه خیره شده بودم در گوشم زمزه کرد:
_"او این را نمی خواست ، او عاشق زندگی بود و می خواهد که تو هم آن را دوست داشته باشی. اگر این نگاه زنده اما مرده را می دید ، چه می گفت؟"
آب دهنم را قورت می دهم و می گویم" او .."
-"تهی بودن خوب نیست! تو باید چشم هایت را پر کنی. اگر نه با شادی پس با غم و درد حتی تنفر از تهی بودن بهتر است !!!.
فوری گفتم:" --------- به من گفت که زندگیم را با تنفر تباه نکنم "
و متوجه شدم از وقتی به سیرک آمدم این اولین باری است که اسم او را می بردم. دوباره آرام اسم او را صدا زدم . و توی آینه دور چشم هایم چروک افتاد ، آه کشیدم"........ دوست من"
حالا پلک هایم می لرزید و دور چشم هایم اشک جمع شده بود ، به طرف تروسکا برگشتم و ناله کنان گفتم "اون مرده"
با گفتن این جمله روی زمین افتادم . صورتم را لابه لای شانه های تروسکا پنهان کردم و تا خود صبح زار زدم
نام کتاب =قصههای سرزمین اشباح
همینکار را می کنم با دیدن چروک های دور چشمم یادم آمد که بعد از مرگ او چه شب هایی را که نخوابیده بودم ، گفتم :
_"متشکرم" و به آینه پشت کردم
تروسکا دستم را محکم گرفت و مرا به طرف آینه برگرداند و گفت :
_"هنوز تموم نشده"
گفتم :
_"منظورت چیه ؟ من هر چی که باید می دیدم رو دیدم !!!
_نه ندیدی!!
به طرف جلو خم شد و تلنگری به آینه زد
_به چشمانت نگاه کن ،ته آن رو نگاه کن برنگرد تا ببینی
پرسیدم "چی رو ببینم؟" اما او جواب نداد . با اخم به تصویر چشم هایم در آینه خیره شدم، دنبال چیزی عجیبی می گشتم .
چشم هایم مثل همیشه بود ، کمی غمگین تر از همیشه اما.....
بی حرکت سرجایم می ایستم ، حالا می فهمم تروسکا می خواست چی را ببینم ، چشم هایم فقط غمگین نبود ....آنها خالی از روح زندگی و هر گونه امیدی بود . حتی چشم های او وقتی مرد هم اینقدر بی جان نبود . حالا منظور تروسکا از اینکه" زنده ها هم می توانند مرده باشند " را می فهمیدم . همان طور که به چشمان خالی خودم در آینه خیره شده بودم در گوشم زمزه کرد:
_"او این را نمی خواست ، او عاشق زندگی بود و می خواهد که تو هم آن را دوست داشته باشی. اگر این نگاه زنده اما مرده را می دید ، چه می گفت؟"
آب دهنم را قورت می دهم و می گویم" او .."
-"تهی بودن خوب نیست! تو باید چشم هایت را پر کنی. اگر نه با شادی پس با غم و درد حتی تنفر از تهی بودن بهتر است !!!.
فوری گفتم:" --------- به من گفت که زندگیم را با تنفر تباه نکنم "
و متوجه شدم از وقتی به سیرک آمدم این اولین باری است که اسم او را می بردم. دوباره آرام اسم او را صدا زدم . و توی آینه دور چشم هایم چروک افتاد ، آه کشیدم"........ دوست من"
حالا پلک هایم می لرزید و دور چشم هایم اشک جمع شده بود ، به طرف تروسکا برگشتم و ناله کنان گفتم "اون مرده"
با گفتن این جمله روی زمین افتادم . صورتم را لابه لای شانه های تروسکا پنهان کردم و تا خود صبح زار زدم
نام کتاب =قصههای سرزمین اشباح
۳۲.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.