پارت دوم
#پارت_دوم
مهراد که کنار آروند نشسته بود گفت
_اوف استاد نگو عشق بگـــو
بزن کف قشنگه رو...
سکوت کلاس در عرض چند ثانیه تموم شد و حالا دخترها دست میزدن و پسرها با سوت بلبلی همراهی میکردن
استاد در آرامشِ کامل لبخندی ملیح به لب داشت و با خندهی دانشجوها و تموم شدن صدا خطاب به مهراد ادامه داد
_خب حالا ازینجا به بعدش قشنگِ گلِ من
ببینم بازم کارناوالِ عروس براه میندازی یا نه...
همه میخندیدیم که گفت
_در صورتی که حضور داشته باشید باید تمام قوانین کلاس رو رعایت کنید تا بتونیم با هم کنار بیایم
کژال گفت
_استاد راجب قوانینم اگه میشه بگید
_گوشی سایلنت و داخل کیف،صحبت و خوشمزه بازی ممنوع،چشمکُ دختر بازی اکیداً ممنوع،ارائه کنفرانس نوبتیه و نباید...
_بــَه بــَه کژال خانم
آقا کچلِ کنفرانسم داره و خبر نداشتیم
_بابا یه ادبیاتهها
مسخره حالا خوبه عمومیِ
_مُدِ عشقم
_چی دقیقا؟
_آسفالت شدنِ مسیرِ دانشجویی توسطِ دروسِ عمومی
سه واحدِ لامصب
_منکه میگم بپیچیم
اصن حوصله ارائه روبروی این پسرای گشنه تشنهی کلاسو ندارم
_بیخیال بابا
بعد باید دربدرِ جزوه و منابع امتحان شیم
اینم یه نوع تفریحِ
_اونم چه تفریحی
یادت نرفته ترم قبل سر ارائه این آروندخان چیکارت کرد که؟
_کژال صدبار گفتم اسم اون کنفرانسو پیش من نیار...
خندید و گفت
_من نمیارم پناه خانم
بچههای دیگه چی؟
وایی قیافت فوقالعاده بود وقتی راهبراه ازت سوال میپرسیدُ هرکدومو یهجور میپیچوندی
_اوکی،هِر
خندیدم،بسه حالا
_نپیچ آقاجان
پسرِ حیا نداره هرکار بخواد میکنه
کل انداختن با این موجود جز دربهدری چیزی نداره
_کور خونده
بدجور پراشو قیچی میکنم
فقط کافیه بپیچه به پروپام...
استاد تمام توضیحات رو داد و بعد از معرفی منبع کلاس رو ترک کرد تا جلسه بعد همراه با کتاب به آموزش بپردازه
تا شروع کلاس بعدی با کژال وارد فضای سبز دانشگاه شدیم
محوطهای که همه دانشجوها انتخابش میکردن تا هم کمی استراحت کنن و هم حالوهواشون تغییر کنه
قدم میزدیم و حرف میزدیم
از دانشگاه،از استادای جدید
از بچههای کلاس و از روزهایی که بین ترم گذروندیم
کژال یه دخترِ کُرد بود و فوقالعاده زیبا
اون یکسال ازم بزرگتر بود و طبق گفتههاش چندین سال میشد که تنها به تهران مهاجرت کرده بود
از دوستی ما یکسال هم نمیگذشت و من دلیل خیلی چیزها رو نمیدونستم
دلیل اینکه چرا برای ورود به دانشگاه آزاد شهر خودش رو ترک کرده!
یا چرا گاهی انقدر غمگین میشد و غرق در گذشتش که با هیچکدوم از اصرارهای من حاضر به حرف زدن نمیشد....
مهراد که کنار آروند نشسته بود گفت
_اوف استاد نگو عشق بگـــو
بزن کف قشنگه رو...
سکوت کلاس در عرض چند ثانیه تموم شد و حالا دخترها دست میزدن و پسرها با سوت بلبلی همراهی میکردن
استاد در آرامشِ کامل لبخندی ملیح به لب داشت و با خندهی دانشجوها و تموم شدن صدا خطاب به مهراد ادامه داد
_خب حالا ازینجا به بعدش قشنگِ گلِ من
ببینم بازم کارناوالِ عروس براه میندازی یا نه...
همه میخندیدیم که گفت
_در صورتی که حضور داشته باشید باید تمام قوانین کلاس رو رعایت کنید تا بتونیم با هم کنار بیایم
کژال گفت
_استاد راجب قوانینم اگه میشه بگید
_گوشی سایلنت و داخل کیف،صحبت و خوشمزه بازی ممنوع،چشمکُ دختر بازی اکیداً ممنوع،ارائه کنفرانس نوبتیه و نباید...
_بــَه بــَه کژال خانم
آقا کچلِ کنفرانسم داره و خبر نداشتیم
_بابا یه ادبیاتهها
مسخره حالا خوبه عمومیِ
_مُدِ عشقم
_چی دقیقا؟
_آسفالت شدنِ مسیرِ دانشجویی توسطِ دروسِ عمومی
سه واحدِ لامصب
_منکه میگم بپیچیم
اصن حوصله ارائه روبروی این پسرای گشنه تشنهی کلاسو ندارم
_بیخیال بابا
بعد باید دربدرِ جزوه و منابع امتحان شیم
اینم یه نوع تفریحِ
_اونم چه تفریحی
یادت نرفته ترم قبل سر ارائه این آروندخان چیکارت کرد که؟
_کژال صدبار گفتم اسم اون کنفرانسو پیش من نیار...
خندید و گفت
_من نمیارم پناه خانم
بچههای دیگه چی؟
وایی قیافت فوقالعاده بود وقتی راهبراه ازت سوال میپرسیدُ هرکدومو یهجور میپیچوندی
_اوکی،هِر
خندیدم،بسه حالا
_نپیچ آقاجان
پسرِ حیا نداره هرکار بخواد میکنه
کل انداختن با این موجود جز دربهدری چیزی نداره
_کور خونده
بدجور پراشو قیچی میکنم
فقط کافیه بپیچه به پروپام...
استاد تمام توضیحات رو داد و بعد از معرفی منبع کلاس رو ترک کرد تا جلسه بعد همراه با کتاب به آموزش بپردازه
تا شروع کلاس بعدی با کژال وارد فضای سبز دانشگاه شدیم
محوطهای که همه دانشجوها انتخابش میکردن تا هم کمی استراحت کنن و هم حالوهواشون تغییر کنه
قدم میزدیم و حرف میزدیم
از دانشگاه،از استادای جدید
از بچههای کلاس و از روزهایی که بین ترم گذروندیم
کژال یه دخترِ کُرد بود و فوقالعاده زیبا
اون یکسال ازم بزرگتر بود و طبق گفتههاش چندین سال میشد که تنها به تهران مهاجرت کرده بود
از دوستی ما یکسال هم نمیگذشت و من دلیل خیلی چیزها رو نمیدونستم
دلیل اینکه چرا برای ورود به دانشگاه آزاد شهر خودش رو ترک کرده!
یا چرا گاهی انقدر غمگین میشد و غرق در گذشتش که با هیچکدوم از اصرارهای من حاضر به حرف زدن نمیشد....
۲.۶k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.