رمان دریای چشمات
پارت ۹۷
دستش رو دنبال کردم و به شیرینی فروشی رسیدم .
من : شیرینی فروشی ؟ چرا می خوای شیرینی بخری ؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : اونجا رو نمی گم بغلش یه مغازه هست شیرموز و آب طالبی و این جور چیزا می فروشه .
من : بریم من گشنمه اتفاقا.
یه کیک و شیرموز گرفتیم و بعد از خوردن راهمون رو ادامه دادیم.
دم در دانشگاه که رسیدیم آرش و سارین رو دیدم .
خواستم دستم رو بلند کنم و بگم که اومدیم که آیدا سفت دستم رو گرفت و گفت : دیوونه شدی ؟
فقط بیخیال رد شو وانمود کن نمیشناسی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نزدیک بودا!
آیدا لبخند مسخره ای زد و دستم رو کشید و بدون حتی یه نیم نگاه به اونا از کنارشون رد شدیم .
من : حالا باید کجا بریم ؟
آیدا : باید کلاس ادبیات رو پیدا کنیم .
شروع کردیم و کلاسا رو بررسی کردیم ولی مگه پیدا می شد .
نفس عمیقی کشیدم و در آخرین کلاس از طبقه اول رو باز کردم که...
با باز کردن در کلاس یه نفر که انگار پشت در بود افتاد روم .
از ترس چشام رو بستم و بازوی اون کسی که روم افتاده بود رو چسپیدم.
اونم تعادلش رو از دست داد و محکم افتاد روی من .
ولی چرا سرم هیچیش نشد ؟
نباید الان به زمین برخورد می کرد ؟
چشام رو که ترس هنوز نتونسته بودم باز کنم رو باز کردم و دستای همون کسی که افتاده بود روم رو زیر سرم دیدم .
صورتش تو شعاع چند سانتی متری صورتم بود و ضربان قلبم به آخرین حد ممکنش رسیده بود.
هیچ واکنشی نمی تونستم نشون بدم فقط سفت بازوهاش رو چسبیده بودم و چشام رو بسته نگه داشته بودم .
نمی دونم چند دقیقه گذشت که به خودم اومدم و با ضرب انداختمش کنار و صاف وایسادم .
مانتوم که خاکی شده بود رو تمیز کردم و مقنعه ان رو مرتب کردم .
هنوز ضربان قلبم تند بود و پسره هم مشغول مرتب کردن لباساش شد.
دست آیدا رو گرفتم تا هرچی زودتر از اونجا فرار کنم که پرسید : حالتون خوبه ؟
صدمه که ندیدین ؟
با شنیدن صداش برگشتم و نگاهش کردم.
صداش شبیه خواننده ها بود
به معنی واقعی کلمه خوشتیپ و جذاب بود .
صورت خوش تراشی داشت که چشمای درشت مشکی که با مژه های بلند محاصره شده بود بیشترین جذابیت رو تو صورتش داشت.
ابروهای پهن و تیره و لبای درشت .
صورتش خیلی خوشگل بود و هر بیننده ای رو جذب می کرد.
به خودم اومدم و یه اخم کردم : ممنون خوبم .
لطفا بیشتر مواظب باشید.
دست آیدا رو گرفتم و از اونجا دور شدیم.
من : تو هم دیدیش؟
آیدا : آره اولین باره یه همچین پسر خوش قیافه ای می بینم.
من : وای خدا دیدی چی شد ؟
آیدا : خاک تو سرت کنن نیومده شروع کردی به سوتی دادن چرا مواظب نیستی آخه ؟
من : مگه من چیکار کردم ؟
در رو باز کردم که افتاد روم مگه تقصیر منه ؟
آیدا : باشه بابا بریم کلاسمون دیر شد.
من : آخه چرا باید اولین روز ورودمون همچین سوتی ای بدم آخه ؟
...
دستش رو دنبال کردم و به شیرینی فروشی رسیدم .
من : شیرینی فروشی ؟ چرا می خوای شیرینی بخری ؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : اونجا رو نمی گم بغلش یه مغازه هست شیرموز و آب طالبی و این جور چیزا می فروشه .
من : بریم من گشنمه اتفاقا.
یه کیک و شیرموز گرفتیم و بعد از خوردن راهمون رو ادامه دادیم.
دم در دانشگاه که رسیدیم آرش و سارین رو دیدم .
خواستم دستم رو بلند کنم و بگم که اومدیم که آیدا سفت دستم رو گرفت و گفت : دیوونه شدی ؟
فقط بیخیال رد شو وانمود کن نمیشناسی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نزدیک بودا!
آیدا لبخند مسخره ای زد و دستم رو کشید و بدون حتی یه نیم نگاه به اونا از کنارشون رد شدیم .
من : حالا باید کجا بریم ؟
آیدا : باید کلاس ادبیات رو پیدا کنیم .
شروع کردیم و کلاسا رو بررسی کردیم ولی مگه پیدا می شد .
نفس عمیقی کشیدم و در آخرین کلاس از طبقه اول رو باز کردم که...
با باز کردن در کلاس یه نفر که انگار پشت در بود افتاد روم .
از ترس چشام رو بستم و بازوی اون کسی که روم افتاده بود رو چسپیدم.
اونم تعادلش رو از دست داد و محکم افتاد روی من .
ولی چرا سرم هیچیش نشد ؟
نباید الان به زمین برخورد می کرد ؟
چشام رو که ترس هنوز نتونسته بودم باز کنم رو باز کردم و دستای همون کسی که افتاده بود روم رو زیر سرم دیدم .
صورتش تو شعاع چند سانتی متری صورتم بود و ضربان قلبم به آخرین حد ممکنش رسیده بود.
هیچ واکنشی نمی تونستم نشون بدم فقط سفت بازوهاش رو چسبیده بودم و چشام رو بسته نگه داشته بودم .
نمی دونم چند دقیقه گذشت که به خودم اومدم و با ضرب انداختمش کنار و صاف وایسادم .
مانتوم که خاکی شده بود رو تمیز کردم و مقنعه ان رو مرتب کردم .
هنوز ضربان قلبم تند بود و پسره هم مشغول مرتب کردن لباساش شد.
دست آیدا رو گرفتم تا هرچی زودتر از اونجا فرار کنم که پرسید : حالتون خوبه ؟
صدمه که ندیدین ؟
با شنیدن صداش برگشتم و نگاهش کردم.
صداش شبیه خواننده ها بود
به معنی واقعی کلمه خوشتیپ و جذاب بود .
صورت خوش تراشی داشت که چشمای درشت مشکی که با مژه های بلند محاصره شده بود بیشترین جذابیت رو تو صورتش داشت.
ابروهای پهن و تیره و لبای درشت .
صورتش خیلی خوشگل بود و هر بیننده ای رو جذب می کرد.
به خودم اومدم و یه اخم کردم : ممنون خوبم .
لطفا بیشتر مواظب باشید.
دست آیدا رو گرفتم و از اونجا دور شدیم.
من : تو هم دیدیش؟
آیدا : آره اولین باره یه همچین پسر خوش قیافه ای می بینم.
من : وای خدا دیدی چی شد ؟
آیدا : خاک تو سرت کنن نیومده شروع کردی به سوتی دادن چرا مواظب نیستی آخه ؟
من : مگه من چیکار کردم ؟
در رو باز کردم که افتاد روم مگه تقصیر منه ؟
آیدا : باشه بابا بریم کلاسمون دیر شد.
من : آخه چرا باید اولین روز ورودمون همچین سوتی ای بدم آخه ؟
...
۴۰.۰k
۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.