حکایت دیوانه
#حکایت_دیوانه
چنین است حکایت دیوانه ای بود اندر دیاری ...
همی در وصفش گفتندی شاعری بود پیش از آن ....
کز رفتن معشوقه چنین مجنون و دیوانه گشته است همی زان فراق .....
روزی دیوانه را گذر افتاد از کنار جمعی که بنشسته و بر مشاعره مشغول همی بودند.....
پس بر او تمسخر زدند و بر سخره اش بگرفتند
چونان سفیهان بی خرد ان حماران دوپای ناطق ....
یکی خطابش،کرد چنین :
آهای مجنون ....پیش از جنون گویند که تو شاعری بوده خوش ذوق و بی همتا کز شوریدگی و شیدایی بی،نظیر بوده همه اشعارش ...
تا آن دم که عاشق گشته بر ماهرخی و چون معشوق حذر افتاد از عاشق و لاجرم اورا ترک بنمود ....مجنون شدی و چون دیوانگان ... اینچنین .....آیا این سخن راست است و بر صدق .....
گفت آری بر صداق بنموده اند روایت ....
دیگری گفتا بر مجنون :
پس کنون ای شاعر بر جنون افتاده از عشق ماهرویان...
بر ما بداهه ای بسرای که :
ده « دل» در دلش باشد در دو بیت
هر دل را معنی به فرادا دلالت بر چیزی
و لیکن همه چون با هم جمع گردند
به معنی واحده دلالت کنند و تعبیر گردند ....
میتوانی آیا ....
دیوانه بی درنگ گفت: آری میتوانم ....
پس قهقهه اس سر دادند بی خبران و یکی گفت :
این مرد ابله است .... میگوید میتوانم ...
در میان این جمع که که همه خود شاعرانی هستد خوش ذوق
کس را جرات بر این ادعا نیست ....
مجنون یاوه میگویی ....میتوانی ....پس بسرای بی درنگ ....
تا ما هم تلمذ کنیم نزد چنین اوستاد ....
پس مجنون تلخ خنده ای بر لب نشست و بداهه ای چنین سرود .....
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ....!
بازنویسی و برگردان متن به گویش پارسی کهن : #سعیدعرفانی
چنین است حکایت دیوانه ای بود اندر دیاری ...
همی در وصفش گفتندی شاعری بود پیش از آن ....
کز رفتن معشوقه چنین مجنون و دیوانه گشته است همی زان فراق .....
روزی دیوانه را گذر افتاد از کنار جمعی که بنشسته و بر مشاعره مشغول همی بودند.....
پس بر او تمسخر زدند و بر سخره اش بگرفتند
چونان سفیهان بی خرد ان حماران دوپای ناطق ....
یکی خطابش،کرد چنین :
آهای مجنون ....پیش از جنون گویند که تو شاعری بوده خوش ذوق و بی همتا کز شوریدگی و شیدایی بی،نظیر بوده همه اشعارش ...
تا آن دم که عاشق گشته بر ماهرخی و چون معشوق حذر افتاد از عاشق و لاجرم اورا ترک بنمود ....مجنون شدی و چون دیوانگان ... اینچنین .....آیا این سخن راست است و بر صدق .....
گفت آری بر صداق بنموده اند روایت ....
دیگری گفتا بر مجنون :
پس کنون ای شاعر بر جنون افتاده از عشق ماهرویان...
بر ما بداهه ای بسرای که :
ده « دل» در دلش باشد در دو بیت
هر دل را معنی به فرادا دلالت بر چیزی
و لیکن همه چون با هم جمع گردند
به معنی واحده دلالت کنند و تعبیر گردند ....
میتوانی آیا ....
دیوانه بی درنگ گفت: آری میتوانم ....
پس قهقهه اس سر دادند بی خبران و یکی گفت :
این مرد ابله است .... میگوید میتوانم ...
در میان این جمع که که همه خود شاعرانی هستد خوش ذوق
کس را جرات بر این ادعا نیست ....
مجنون یاوه میگویی ....میتوانی ....پس بسرای بی درنگ ....
تا ما هم تلمذ کنیم نزد چنین اوستاد ....
پس مجنون تلخ خنده ای بر لب نشست و بداهه ای چنین سرود .....
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ....!
بازنویسی و برگردان متن به گویش پارسی کهن : #سعیدعرفانی
۲.۶k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.