✦ستارگانی در سایه✦ پارت چهاردهم
بالاخره در باز شد و خانمی بلوند با قد متوسطی و کمی تپل، وارد شد عینک افتابی اش را دراورد و بهم لبخند گرمی زد، آن زمان بود که متوجه شدم منظور هنری از صمیمی تا چه انداز ای است از جا بلند شدم به سمتش رفتم سعی کردم لبخندی شبیه به خودش بزنم ساک هایش را زمین گذاشت و دستانش را به سمتم باز کرد کارش را تقلید کردم و طولی نکشید که دستانش دورم حلقه شده بود. بوی عطرش شیرین بود از بغلم درآمد دستش را به گونه ام کشید ابروهایش را در هم کرد(عزیزم حالت خوبه؟) لبخند کمرنگی زدم(معلومه که خوبم) دستش را به پشتم زد و حرکت کرد(بعد کنفرانست نگران شدم، اخبار چیزای جالبی نمیگن) برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم که کنا کاناپه وسایلش را میچیند، جواب دادم(خبرنگار ها بی رحمن) به هنری نگاه کردم اونهم داشت بهم نگاه میکرد لبخند زد و شانه هایم را بالا دادم دستانش را از جیب هایش دراورد و سمتم آمد(بانو جانسون نیازی به موندن من که نیست؟)جانسون بلند بلند خندید، انگار ریچاردسون جوک خنده داری گفته، یا این حرف از دهان یک استنداپ کمدین درامده بالاخره جواب داد(نه عزیزم برو) هنری در جواب جانسون لبخند کمرنگی زد و گردنش را به سمت من چرخاند(کلارا) سرم رو تکان دادم(خداحافظ) مثل بار اول عقب عقب قدم برداشت به سمت در و دوباره دستانش را در جیبش کرد(پس فعلا) صدای بست شدن در که آمد قدم برداشتم و سمت خیاط رفتم گفت(چیزی مد نظرت هست؟)
_آم راستش نه، فقط چیزی که بتونم برای کنفرانس بپوشم همین
عینک افتابی اش را با عینک گنده و دور پلنگی اش عوض کرده بود از زیر عینک گنده و شیشه ایش نگاهم کرد(تو که همیشه یه چیز خاص میخواستی) نخودی خندیدم (هنوزم همونم ولی اندفعه ایده ای ندارم) دروغ گفتم، از وقتی اینجا امده بودم دروغ گوی خوبی شده بودم و راحت دروغ میگفتم سرش را تکان داد نشست روی مبل
_ولی من کلی ایده دارم
_خب؟
_یه لباس سفید و بلند تا دم پات، یقه اش رو به شکل آف شولد در نظر میگیریم و بالای یقه تا وسط گردنت و از تور درست میکنیم، بالای گردنت رو هم یک نوار از همون پارچه سفید میزارم که ظریف تر به نظر برسه. قسمت میانی لباس رو یکم تنگ تر طراحی کردم، از پایین زانوهات تا نوک پات هم پارچه کاملا گشاد میشه و حالت چیندار به خودش میگیره. استین هاش هم گشاد و بلند در نظر میگیریم، خب چطوره؟
لبخند زدم و سعی کردم چیزهایی که گفت را تصور کنم (عالیه) چند کاغذ روغنی از کیفش دراورد(یعنی دقیقا این) به کاغذ نگاه کردم همانی که توصیف کرده بود،بود البته با ظرافت بیشتری دلیل این را نفهمیدم که چرا از اول طراحی اش را به جای گفتن این همه جمله بلند و گیج کننده برای کسی که هیچ چیز از مدلینگ و خیاطی نمیداند گفته. گفت(پس همین؟) سرم را تکان دادم و خودم را مشتاق نشان دادم(آره، همین عالیه خیلی زیباست) دستش را در به مبل فشا داد و بلند شد (پس بیا اندازه هایی که میخوام رو بگیرم)...
بعد ساعت ها صاف ایستادن و تکان نخوردن کارش تمام شد در تمام مدت احساس یک مانکن درعصر ویکتوریا یا یک سوژه برای نقاشی را داشتم که نباید تکان میخورد وسایلش را جمع کرده بود و داشت در آخرین ساکش را هم می بست گفت(تا پس فردا آماده اش میکنم) سرم را تکان دادم(ممنونم، خیلی زحمت کشیدی) دوباره بلند بلند خندید کیف هایش را برداشت و سمت در حرکت کرد من هم پشتش رفتم و بعداز بدرقه در را بستم.... دوباره تنها شده بودم
لطفا کامنت بده تا با قدرت ادامه بدم
_آم راستش نه، فقط چیزی که بتونم برای کنفرانس بپوشم همین
عینک افتابی اش را با عینک گنده و دور پلنگی اش عوض کرده بود از زیر عینک گنده و شیشه ایش نگاهم کرد(تو که همیشه یه چیز خاص میخواستی) نخودی خندیدم (هنوزم همونم ولی اندفعه ایده ای ندارم) دروغ گفتم، از وقتی اینجا امده بودم دروغ گوی خوبی شده بودم و راحت دروغ میگفتم سرش را تکان داد نشست روی مبل
_ولی من کلی ایده دارم
_خب؟
_یه لباس سفید و بلند تا دم پات، یقه اش رو به شکل آف شولد در نظر میگیریم و بالای یقه تا وسط گردنت و از تور درست میکنیم، بالای گردنت رو هم یک نوار از همون پارچه سفید میزارم که ظریف تر به نظر برسه. قسمت میانی لباس رو یکم تنگ تر طراحی کردم، از پایین زانوهات تا نوک پات هم پارچه کاملا گشاد میشه و حالت چیندار به خودش میگیره. استین هاش هم گشاد و بلند در نظر میگیریم، خب چطوره؟
لبخند زدم و سعی کردم چیزهایی که گفت را تصور کنم (عالیه) چند کاغذ روغنی از کیفش دراورد(یعنی دقیقا این) به کاغذ نگاه کردم همانی که توصیف کرده بود،بود البته با ظرافت بیشتری دلیل این را نفهمیدم که چرا از اول طراحی اش را به جای گفتن این همه جمله بلند و گیج کننده برای کسی که هیچ چیز از مدلینگ و خیاطی نمیداند گفته. گفت(پس همین؟) سرم را تکان دادم و خودم را مشتاق نشان دادم(آره، همین عالیه خیلی زیباست) دستش را در به مبل فشا داد و بلند شد (پس بیا اندازه هایی که میخوام رو بگیرم)...
بعد ساعت ها صاف ایستادن و تکان نخوردن کارش تمام شد در تمام مدت احساس یک مانکن درعصر ویکتوریا یا یک سوژه برای نقاشی را داشتم که نباید تکان میخورد وسایلش را جمع کرده بود و داشت در آخرین ساکش را هم می بست گفت(تا پس فردا آماده اش میکنم) سرم را تکان دادم(ممنونم، خیلی زحمت کشیدی) دوباره بلند بلند خندید کیف هایش را برداشت و سمت در حرکت کرد من هم پشتش رفتم و بعداز بدرقه در را بستم.... دوباره تنها شده بودم
لطفا کامنت بده تا با قدرت ادامه بدم
۲.۸k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.