سناریو کوتاه ✨🍷
آسمون به رنگ خاکستری دراومده بود...انعکاس رنگ خاکستری آسمون روی دریاچه نقش بسته بود...
اون نگاه های عمیق کجا رفتن؟!...
چند وقته که این زوج مستقیم به چشمهای هم خیره نمیشن و لبخند نمی زنن؟!...
همه اون لحظات گرم و فرح بخش...همه اون نگاه های دلفریب.. تبدیل شده بودن به نگاه هایی که به محض برخورد با هم به سمت دریاچه خاکستری هدایت می شدن...
_هوسوک شی!...
+بله؟...
یونگی به دریاچه خیره میشه و صورتش سردتر دیده میشه...
_احساس خاکستری ای دارم....
+مگه تو تا به حال احساس دیگه ای هم داشتی؟!...
_مَ...
حرفش رو قطع می کنه*
+شکنجه آوره...من عاشقت بودم!...ولی حالا........
_تو هم حس خاکستری ای داری!...
پوزخندی روی لبهای هوسوک نقش می بنده..*
+بله!..حتی بیشتر از تو!...ولی...هیچکس به اندازه تو بی احساس نیست مین یونگی!...(داد می زنه)
_(..هوسوک رو با تمام قدرت توی دریاچه هول میده..اخم می کنه و با قدم های محکم به هوسوک نزدیک میشه)...چی باعث شد اینقدر بی احساس بشم؟!..چطور به خودت حق به زبون آوردن این جملات رو میدی؟!..از کی اینقدر احمق شدی؟!..
هوسوک خیس آب شده بود...اشک از چشماش سریعتر از قطرات آبی که از سر تا پاش می چکید سرازیر می شدن...
+از وقتی..هق...از وقتی با اون دختره عوضی قرار می ذاری!..هق هق...
_ک.. کدوم ابلهی اینو بهت گفته؟!...
+با چشمای خودم دیدم..یونگیاا!...چرا بوسیدیش؟!..هق..چرا اونطوری بغلش کردی؟!...
_من حق ندارم عاشق بشم؟!..(داد می زنه)
+تو حق نداری منو ترک کنی!...تو..هق....قول دادی!...
_ما به درد هم نمی خوریم!...نکنه می خوای با تو ازدواج کنم؟!.. منطقی باش..ما فقط دوستیم!...
+فقط...دوست!...
لبخند تلخی رو صورت هوسوک نقش می بنده...ابرها از جلوی خورشید کنار میرن...نور خورشید با صورت هوسوک یکی میشه...و لحظه ای بعد.......دیگه هوسوک اونجا نبود!...دیگه اون جملات آزار دهنده رد و بدل نمی شدن...اون زن جوون.. معشوقه یونگی..در واقع.. قاتل جانگ هوسوک بود...اون دختر..کسی بود که تموم خاطرات یونگی رو به یه تراژدی تلخ تبدیل کرده بود و خودش..توی تاریکترین زندان سئول از توهمات یونگی به دور بود...
#shortscenarios_by_myj
اون نگاه های عمیق کجا رفتن؟!...
چند وقته که این زوج مستقیم به چشمهای هم خیره نمیشن و لبخند نمی زنن؟!...
همه اون لحظات گرم و فرح بخش...همه اون نگاه های دلفریب.. تبدیل شده بودن به نگاه هایی که به محض برخورد با هم به سمت دریاچه خاکستری هدایت می شدن...
_هوسوک شی!...
+بله؟...
یونگی به دریاچه خیره میشه و صورتش سردتر دیده میشه...
_احساس خاکستری ای دارم....
+مگه تو تا به حال احساس دیگه ای هم داشتی؟!...
_مَ...
حرفش رو قطع می کنه*
+شکنجه آوره...من عاشقت بودم!...ولی حالا........
_تو هم حس خاکستری ای داری!...
پوزخندی روی لبهای هوسوک نقش می بنده..*
+بله!..حتی بیشتر از تو!...ولی...هیچکس به اندازه تو بی احساس نیست مین یونگی!...(داد می زنه)
_(..هوسوک رو با تمام قدرت توی دریاچه هول میده..اخم می کنه و با قدم های محکم به هوسوک نزدیک میشه)...چی باعث شد اینقدر بی احساس بشم؟!..چطور به خودت حق به زبون آوردن این جملات رو میدی؟!..از کی اینقدر احمق شدی؟!..
هوسوک خیس آب شده بود...اشک از چشماش سریعتر از قطرات آبی که از سر تا پاش می چکید سرازیر می شدن...
+از وقتی..هق...از وقتی با اون دختره عوضی قرار می ذاری!..هق هق...
_ک.. کدوم ابلهی اینو بهت گفته؟!...
+با چشمای خودم دیدم..یونگیاا!...چرا بوسیدیش؟!..هق..چرا اونطوری بغلش کردی؟!...
_من حق ندارم عاشق بشم؟!..(داد می زنه)
+تو حق نداری منو ترک کنی!...تو..هق....قول دادی!...
_ما به درد هم نمی خوریم!...نکنه می خوای با تو ازدواج کنم؟!.. منطقی باش..ما فقط دوستیم!...
+فقط...دوست!...
لبخند تلخی رو صورت هوسوک نقش می بنده...ابرها از جلوی خورشید کنار میرن...نور خورشید با صورت هوسوک یکی میشه...و لحظه ای بعد.......دیگه هوسوک اونجا نبود!...دیگه اون جملات آزار دهنده رد و بدل نمی شدن...اون زن جوون.. معشوقه یونگی..در واقع.. قاتل جانگ هوسوک بود...اون دختر..کسی بود که تموم خاطرات یونگی رو به یه تراژدی تلخ تبدیل کرده بود و خودش..توی تاریکترین زندان سئول از توهمات یونگی به دور بود...
#shortscenarios_by_myj
۱۱.۲k
۲۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.