رمان دریای چشمات
پارت ۱۲۱
و برای اینکه فقط رو مانتوم ریختی هم ممنون جون شستن شال اونم تو محیط دانشگاه یه کم سخته می دونی که.
و بعد کوله ام رو پرت کردم تو بغل آیدا و خودمم به سمت دستشویی حرکت کردم تا یه سر و سامونی به لباسام بدم.
خدا رو شکر امروز سرمه ای پوشیده بودم و زیاد تو چشم نبود.
به زور و تا حدودی تونستم آثار شیر توت فرنگی رو از روی لباس پاک کنم و به کلاس آخرم برسم.
ولی استاد سر کلاس بود و این یعنی باید یه روز مر از سرزنش دیگه رو تحمل می کردم.
در زدم و وارد کلاس شدم.
سرم رو پایین انداختم و با مظلوم ترین حالت ممکن گفتم: استاد می تونم بیام تو؟
چند دقیقه گذشت و هیچ صدایی نیومد.
سرم رو بلند کردم که دیدم استاد سر کلاس نیست.
اما الان ربع ساعت از کلاس گذشته چطور میشه استاد سر کلاس نباشه.
نگاهی به صندلی ها که اکثرا خالی بود انداختم و بعد از نشستن کنار آیدا و دلارام با تعجب پرسیدم: پس استاد کو؟
دلارام قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت: خوب استاد...
من: بنال دیگه.
دلارام لبخند گنده ای زد و گفت: امروز نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و دستام رو از خوشحالی مشت کردم.
امروز دقیقا روز شانسم بود البته اگه خالی کردن شیر توت فرنگی رو لباسم رو فاکتور بگیریم.
دلارام با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت: خوبی،؟
سرم رو تکون دادم که آیدا گفت: باید یه چیزی بگیم بهت.
منتظر نگاش کردم که به دلارام گفت: نشونش بده.
دلارام تند تند راجب گروه واتساپی که همه دانشجوها عضوشن توضیحاتی داد و بعد با نگرلنی رو به من گفت: امروز یه عکس فرستادن و معتقد باید ببینیش.
گوشیش رو آورد جلوی صورتم و من چشام رو به صفحه گوشی دوختم تا بتونم عکسه رو ببینم.
صحنه ای بود که سورن شیر توت فرنگی رو روم خالی کرده بود.
پیاما رو خوندم که هر کس یه نظری راجب عکس داده بود.
_به نظر صمیمی میان.
_منم همین فکر رو می کنم آخه اگه صمیمی نبودن که از این شوخی ها با همدیگه نمی کردن.
_فک کنم دختره می خواد مخ سورن رو بزنه از اولشم از رفتاراش معلوم بود.
_بیایید یه طرفه قضاوت نکنیم شاید اونجوری که ما فکر می کنیم نباشه.
_چجوری نیست چند روز پیش من دیدم دختره شیرکاکائو رو روی سورن خالی کرد.
و....
از دیدن این پیاما که بیشتر در حد دبیرستانی ها بود خندم گرفت و با صدای بلند زدم زیر خنده.
دلارام و آیدا که از خنده شدیدم تعجب کرده بودن با هم گفتن: حالت خوبه؟ چرا می خندی؟
چند نفری که هنوز تو کلاس بودن با تعجب به من نگاه می کردن.
خندم رو کنترل کردم و با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش بود گفتم:
آخه مثل بچه ها حرف می زنن من اومدم مخ سورن سعادتی رو بزنم؟
حالا مگه چه تحفه ای هست؟
صداش از پشت سرم اومد که گفت: حتما یه تحفه ای هستم که اینقدر راجبم کنجکاون.
با شنیدن صداش برگشتم عقب و همونطور که خیره شده بودم بهش گفتم: با یه تیر چند تا نشون زدی تبریک می گم.
یه تعظیم کوچیک کرد و گفت: خواهش می کنم.
جز ما چند نفر کسی تو کلاس نبود و به خاطر همین راحت بحث می کردیم.
من: بعد از این می خوای چیکار کنی؟
سورن: کار خاصی نیازی نیست بکنیم همینجوری تو چشم هستیم واسه یه مدت.
بعد از اون خودم یه فکری می کنم واسش.
من: امتحانا نزدیکا زیر قولت که نمی زنی؟
و برای اینکه فقط رو مانتوم ریختی هم ممنون جون شستن شال اونم تو محیط دانشگاه یه کم سخته می دونی که.
و بعد کوله ام رو پرت کردم تو بغل آیدا و خودمم به سمت دستشویی حرکت کردم تا یه سر و سامونی به لباسام بدم.
خدا رو شکر امروز سرمه ای پوشیده بودم و زیاد تو چشم نبود.
به زور و تا حدودی تونستم آثار شیر توت فرنگی رو از روی لباس پاک کنم و به کلاس آخرم برسم.
ولی استاد سر کلاس بود و این یعنی باید یه روز مر از سرزنش دیگه رو تحمل می کردم.
در زدم و وارد کلاس شدم.
سرم رو پایین انداختم و با مظلوم ترین حالت ممکن گفتم: استاد می تونم بیام تو؟
چند دقیقه گذشت و هیچ صدایی نیومد.
سرم رو بلند کردم که دیدم استاد سر کلاس نیست.
اما الان ربع ساعت از کلاس گذشته چطور میشه استاد سر کلاس نباشه.
نگاهی به صندلی ها که اکثرا خالی بود انداختم و بعد از نشستن کنار آیدا و دلارام با تعجب پرسیدم: پس استاد کو؟
دلارام قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت: خوب استاد...
من: بنال دیگه.
دلارام لبخند گنده ای زد و گفت: امروز نمیاد.
نفس عمیقی کشیدم و دستام رو از خوشحالی مشت کردم.
امروز دقیقا روز شانسم بود البته اگه خالی کردن شیر توت فرنگی رو لباسم رو فاکتور بگیریم.
دلارام با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت: خوبی،؟
سرم رو تکون دادم که آیدا گفت: باید یه چیزی بگیم بهت.
منتظر نگاش کردم که به دلارام گفت: نشونش بده.
دلارام تند تند راجب گروه واتساپی که همه دانشجوها عضوشن توضیحاتی داد و بعد با نگرلنی رو به من گفت: امروز یه عکس فرستادن و معتقد باید ببینیش.
گوشیش رو آورد جلوی صورتم و من چشام رو به صفحه گوشی دوختم تا بتونم عکسه رو ببینم.
صحنه ای بود که سورن شیر توت فرنگی رو روم خالی کرده بود.
پیاما رو خوندم که هر کس یه نظری راجب عکس داده بود.
_به نظر صمیمی میان.
_منم همین فکر رو می کنم آخه اگه صمیمی نبودن که از این شوخی ها با همدیگه نمی کردن.
_فک کنم دختره می خواد مخ سورن رو بزنه از اولشم از رفتاراش معلوم بود.
_بیایید یه طرفه قضاوت نکنیم شاید اونجوری که ما فکر می کنیم نباشه.
_چجوری نیست چند روز پیش من دیدم دختره شیرکاکائو رو روی سورن خالی کرد.
و....
از دیدن این پیاما که بیشتر در حد دبیرستانی ها بود خندم گرفت و با صدای بلند زدم زیر خنده.
دلارام و آیدا که از خنده شدیدم تعجب کرده بودن با هم گفتن: حالت خوبه؟ چرا می خندی؟
چند نفری که هنوز تو کلاس بودن با تعجب به من نگاه می کردن.
خندم رو کنترل کردم و با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش بود گفتم:
آخه مثل بچه ها حرف می زنن من اومدم مخ سورن سعادتی رو بزنم؟
حالا مگه چه تحفه ای هست؟
صداش از پشت سرم اومد که گفت: حتما یه تحفه ای هستم که اینقدر راجبم کنجکاون.
با شنیدن صداش برگشتم عقب و همونطور که خیره شده بودم بهش گفتم: با یه تیر چند تا نشون زدی تبریک می گم.
یه تعظیم کوچیک کرد و گفت: خواهش می کنم.
جز ما چند نفر کسی تو کلاس نبود و به خاطر همین راحت بحث می کردیم.
من: بعد از این می خوای چیکار کنی؟
سورن: کار خاصی نیازی نیست بکنیم همینجوری تو چشم هستیم واسه یه مدت.
بعد از اون خودم یه فکری می کنم واسش.
من: امتحانا نزدیکا زیر قولت که نمی زنی؟
۴۵.۸k
۰۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.