مادرت راست می گوید. هیچ چیز عشق اول نمی شود. چون در نوع خ
مادرت راست میگوید. هیچ چیز عشق اول نمیشود. چون در نوع خودش مضحکترین و احمقانهترین نوعش است. مثل این میماندکه بروی اولین رستوران جاده و غذایت را بخوری و فکر کنی بهترینش را خوردهای. نه عزیزم از این خبرها نیست، بعدش که میروی جلوتر میبینی رستوران جلویی نه تنها گوشتش تازه تر است بلکه دستشویی تمیز هم دارد! خوبی من هم این بود که عشق اول مادرت نبودم اما دیگر سی و چند مورد هم وقتی فکرش را میکنی کمرت را میشکند. صد بار هم برایش گفتم که اسم این سی و خوردهای مرد را جلوی من نیاور چندشم میشود اما اصرار دارد دانه به دانه، جز به جز برایم با هیجان بگوید کدامشان خلبان بود، کدامشان دیپلمات، کدامشان معلم خصوصی و باقی ماجراهای آن آدمهای چندش آورِ زیرخاکی. وقتی امشب خواست قصه خودمان را برایت بگوید تصمیم گرفتم تا خواب است خودم برایت بنویسم. نامه مادرت از روزی شروع شد که یک صبح جمعه راس ساعت ۷ بیدار شد و بعد از عروسی دختر عموی ترشیدهاش دلش شوهر خواست. تا اینجایش درست است اما مادرت یک روز قبل را جا انداخته و از روز دوم برایت تعریف کرده. در واقع یک روز قبل از نامه اولی که برایت نوشته و ماجراهای بهروز و زن عموی صفورای بادکردهاش، قصه من و مادرت شروع شده بود. توی همان عروسی بی سر و ته بود همدیگر را دیدیم. مادرت موهای فرفری و آشفتهاش را روی سرش پف داده بود و با آن قد و هیکلش از زیر دامن عروس پول جمع میکرد و جفت انگشتانش را توی دهانش فرو میکرد تا سوت بزند که جز حباب قُل قُل زده چیزی هم از دهانش بیرون نمیآمد و من هم چون رقصیدن بلد نبودم کاری نداشتم انجام بدهم جز اینکه عاشق مادرت شوم. برعکس بقیه دخترها که وقتی توی چشمهایشان را نگاه میکردی پشت چشمشان را نازکتر میشد و تکانهایشان را بیشتر، مادرت خیرهات میشد و شاباشهای ریخته روی زمین را که جمع کرده بود با تو نصف میکرد. همانجا بود که حالت ازدواج بر من مستولی شد و دلم خواست با او ازدواج کنم. خودم را قاطی جمعیت کردم و کمی اینور و آنورم را تکان دادم تا طبیعی به نظر برسم که چراغها را خاموش کردند تا آن رقص نورهای بی ناموس را بیندازند توی چشم و چال ما. میتوانی حدس بزنی فضا چقدر کاربردی شده بود برای یک پیشنهاد عاشقانه و چه بسا به عمق ازدواج. آن حجمی که مادرت از موهایش ساخته بود از توی تاریکی هم معلوم بود. نزدیکش رفتم و دستش را گرفتم و بی معطلی گفتم«با من ازدواج میکنی؟» از آن لحظههای رمانتیک تاریکی بود که وقتی توی تلویزیون نشان میدهند صلاح همه این است که کانال عوض شود و برود روی اخبار. یقه کتم را گرفت و گفت:«از همین الان تا همیشه» از آنجایی که همیشه خاص بودم و هستم، تکه پوست خیاری را که توی مشتم گرفته بودم دور انگشت دست چپش پیچاندم که چراغها روشن شد. در نقطه مرکزی و ثقل مهمانی ایستاده بودیم و من گند بزرگی زده بودم. من روبروی ملیحه، دخترعمو حجتم ایستاده بودم و انگشت دست چپ ملیحه، خیار پیچ شده در دستانم بود. تقصیر آن شینیونهای احمقانه است که همهشان شبیه هم هستند و در تاریکی یک مشت کله کدو میبینی که تا صدایشان نزنی نمیفهمی کدامشان ناموست هستند. تا خواستم دهانم را باز کنم که بگویم اشتباه شده، ملیحه دستش را بالا برد و یک مشت دانه سفت دردآور که اسمش نقل است ریختند روی سرمان. تن و بدنم داشت میلرزید که مادرت را دیدم گوشه سالن نشسته و یک ناپلئونی درسته را توی دهانش چپانده. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمیآمد. میدانستم اینها را به تو نمیگوید چون از همان لحظه نه بخاطر دیدن زنهای متاهلی که با کفش پاشنه ده سانتی بچههایشان را خرکش میکنند و شوهرهایشان عروسی را کوفتشان میکنند بلکه از سر لجبازی با من دلش شوهر خواست. نامزدی من و ملیحه در حالیکه پدر ملیحه، حجت خان پنج تا تراول شاباش توی دهانم گذاشت، همان شب اعلام شد. حدس میزدم مادرت همان شب رگش را بزند اما شنیدم فردایش زن عمویش را به کشتن داده. یاغیگری همه وجودش را گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود یا آدمها را به کشتن بدهد یا شوهر کند. نامزد ملیحه بودن سخت بود چون از همان شب اول، حجت خان زیر شلواری دامادیاش را که نسل به نسل به دامادهایشان میدهند با شمایبی که لابهلایش گل مریم پرپر شده ریخته بود بلکه عطر بگیرد، توی سینی گذاشت و روبرویم تعارف کرد. از آن رسمها که مو لای درزش نمیرود و تعهدش از حلقه ازدواج بیشتر است.
از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجت خان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کرده ام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند
از فردای آن روز ۳۷ هفته از خانه حجت خان برای مادرت نامه مینوشتم و هر ۳۷ هفته همان روز اول را برایش توضیح میدادم که دوستش دارم و اینجا گیر کرده ام، اما هر ۳۷ هفته، نامههایم به جای اینکه برود طبقه اول میرفت خانه سرایداری و خب من کف دستم را بو نکرده بودم که مادرتاینها از آن خانوادههایش نیستند که به طبقهای که پله نخورد بگویند
۳.۵k
۲۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.