پندار به نام آن پروردگاری که ستارالعیوب است...
پندار_به نام آن پروردگاری که ستارالعیوب است...
پندار...پسرم...ای کسی که تمام دنیای من است....برای تومینویسم...آن روزی که تو دنیا آمدی...تورا پندارنامیدم...زیرا میدانستم آنگونه که درپندارم می پنداشتم نخواهی شد...نه آنکه ازخیره سری و سرکشی تودرآینده خبرداشته باشم ..نه!زیراآن روز میدانستم...میدانستم...آدم ها باتودرآینده آنگونه رفتارخواهندکرد و توآنگونه رفتارخواهی کرد که درپندارمن نمیگنجد...
میدانستم که این بازی هاتااید ادامه دارد...ازتومعذرت میخواهم که از13سالگی و ازاوج شکوفایی و رشد نوجوانیت به تومخفی کاری ازمادرت راآموختم...درحالی که مادرت همیشه درجریان بود...برای همین بود که وقتی بهانه هایت رامیشنید فوری قبول میکردو دلیلی نمیخواست...مراببخش که به تو درهمان اوج شکوفایی مبارزه و رزم را یاد دادم...زیرا میخواستم مبارزه کنی...درآینده ای که حقیقت از پشت ابرها عیان میشود...مراببخش که تورا غرور و پیروزی را یاد دادم و اگرمیباختی...سرزنش های سختی را تحمل میکردی...زیزا میخواستم درهمان آینده...درهمان رزم هایش....هرگزنبازی....باختن درآن رزم یعنی باختن زندگیت....
ازمادرت خواسته بودم که هروقت عاشق شدی ودلبستی...این دفتررابه توهدیه کند...د اول دفترتورا به وصال یارتشویق نمودم تا که این دل شکسته دوباره وصل شود...زیرامیدانستم....یارتورا قوی تر خواهد کرد....انگیزه ات را دوچندان خواهد کرد...همراهیت خواهد کرد...تیمارت خواهد کرد....
خانه ای که در یاسوج داشتیم را به زن و مردی فقیر رهن داده ام....آزاری به آن ها نرسد...رهنشان هم 100هزترتومان بود...شاید مراالان احمق تصورکنی که چگونه چنان منزلی را به زن و مرد ناشناسی با 100هزارتومان رهن داده ام...سری به آنچا بزن...خواهی فهمید...
پدرت شاهرخ....
من+وای بابات چه مرد احساسی بوده..من فکرمیکردم یه نظامی شکم گنده باشه...
من_نظامی ...شاهرخ محبی ورزشکاربود...واقعا تو پدرمو اینجوری تصورمیکردی؟!
#رمان#رمانخونه
پندار...پسرم...ای کسی که تمام دنیای من است....برای تومینویسم...آن روزی که تو دنیا آمدی...تورا پندارنامیدم...زیرا میدانستم آنگونه که درپندارم می پنداشتم نخواهی شد...نه آنکه ازخیره سری و سرکشی تودرآینده خبرداشته باشم ..نه!زیراآن روز میدانستم...میدانستم...آدم ها باتودرآینده آنگونه رفتارخواهندکرد و توآنگونه رفتارخواهی کرد که درپندارمن نمیگنجد...
میدانستم که این بازی هاتااید ادامه دارد...ازتومعذرت میخواهم که از13سالگی و ازاوج شکوفایی و رشد نوجوانیت به تومخفی کاری ازمادرت راآموختم...درحالی که مادرت همیشه درجریان بود...برای همین بود که وقتی بهانه هایت رامیشنید فوری قبول میکردو دلیلی نمیخواست...مراببخش که به تو درهمان اوج شکوفایی مبارزه و رزم را یاد دادم...زیرا میخواستم مبارزه کنی...درآینده ای که حقیقت از پشت ابرها عیان میشود...مراببخش که تورا غرور و پیروزی را یاد دادم و اگرمیباختی...سرزنش های سختی را تحمل میکردی...زیزا میخواستم درهمان آینده...درهمان رزم هایش....هرگزنبازی....باختن درآن رزم یعنی باختن زندگیت....
ازمادرت خواسته بودم که هروقت عاشق شدی ودلبستی...این دفتررابه توهدیه کند...د اول دفترتورا به وصال یارتشویق نمودم تا که این دل شکسته دوباره وصل شود...زیرامیدانستم....یارتورا قوی تر خواهد کرد....انگیزه ات را دوچندان خواهد کرد...همراهیت خواهد کرد...تیمارت خواهد کرد....
خانه ای که در یاسوج داشتیم را به زن و مردی فقیر رهن داده ام....آزاری به آن ها نرسد...رهنشان هم 100هزترتومان بود...شاید مراالان احمق تصورکنی که چگونه چنان منزلی را به زن و مرد ناشناسی با 100هزارتومان رهن داده ام...سری به آنچا بزن...خواهی فهمید...
پدرت شاهرخ....
من+وای بابات چه مرد احساسی بوده..من فکرمیکردم یه نظامی شکم گنده باشه...
من_نظامی ...شاهرخ محبی ورزشکاربود...واقعا تو پدرمو اینجوری تصورمیکردی؟!
#رمان#رمانخونه
۳۷۲
۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.