🚶 ♀️
🚶 ♀️
دلتنگی را فقط دیوانه ای می فهمد که برای بیرون رفتن از سلولش تنها یک جفت کفش دارد و درست نزدیکی های غروب، کسی می آید و آن ها را با یک جفتِ لنگه به لنگه عوض می کند.
حالِ آن دیوانه ی ملول را هم فقط کسی می فهمد که پیغام تایپ شده اش را برای مخاطبش نمی فرستد و ساعت ها به انعکاسِ غمگینِ واژه هایش خیره می ماند.
خیره می ماند به آینده و دقیقه های مانده ای که نمی داند چطور با این حجم از دلتنگی و بی قراری سرشان را گرم کند!
و حالِ آن دیوانه و آن عاشق خسته را فقط من می فهمم که راضی به فراموش کردنت نمی شوم که نمی شوم...
که نمی شوم...
.
شیما_سبحانی
دلتنگی را فقط دیوانه ای می فهمد که برای بیرون رفتن از سلولش تنها یک جفت کفش دارد و درست نزدیکی های غروب، کسی می آید و آن ها را با یک جفتِ لنگه به لنگه عوض می کند.
حالِ آن دیوانه ی ملول را هم فقط کسی می فهمد که پیغام تایپ شده اش را برای مخاطبش نمی فرستد و ساعت ها به انعکاسِ غمگینِ واژه هایش خیره می ماند.
خیره می ماند به آینده و دقیقه های مانده ای که نمی داند چطور با این حجم از دلتنگی و بی قراری سرشان را گرم کند!
و حالِ آن دیوانه و آن عاشق خسته را فقط من می فهمم که راضی به فراموش کردنت نمی شوم که نمی شوم...
که نمی شوم...
.
شیما_سبحانی
۱.۷k
۲۸ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.