Seven (part 18 قسمت دوم)
اون منو نخریده ، من یه یتیم بودم که وقتی میخواستن عربا منو ببرن اون منو فراری داد و توی خونش بهم جا داد ، یه دختر ۱۷ ساله به نظرت می تونست تنهایی توی خیابون دوام بیاره؟"
" گیرم تورو نخریده ، اما منو که خریده پس حرفی نمیمونه "
" پدرش این کارو کرد . تو چرا انقدر کینه ای هستی ات؟"
پوزخند زد
" نکنه انتظار داری بخاطر اینکه منو خریده ازش تشکر کنم و عاشقش باشم؟"
سری به نشانه ی تاسف تکان داد
" بیخیال .. راستی یه سوال موهات از بچگی اینطوری بوده؟"
" نه کوک بهم پول داد منم موهامو رنگ کردم "
اشاره ای به ناخن هاش کرد
" اینا رو هم تازه درست کردم ، راستی میدونستی من تتو دارمم؟؟"
زیپ لباس ماریا پایین رفت ... تتوی زیبایی روی کمرش پیدا بود و چشم های ا'ت را متعجب ساخت
" خیلی زیباست... درد نداشت؟"
سری به علامت منفی تکان داد
" پیش یه تتو آرتیست ماهر رفتم ، کوک هر ماه مقداری پول بهم میده که هر چیزی خواستم برای خودم تهیه کنم ... و به نظرم حقش نیست اینطوری بهش بگی "
تا دهن باز کند صدای باز شدن در اصلی در فضا پیچید
جئوت ناباور به تصویر مقابلش چشم دوخت
ات که متوجه نگاه بی شرمانه ی جئون شد تند تند گفت :
"من...من کاری باهاش نکردم... راستش میخواست تتوی بدنش رو بهم نشون بده "
ماریا که تا اکنون متوجه ی حرف های آن ها نشده بود گیج پرسید
" مگه باید کاری باهام میکردی؟"
صدای خنده ی جئون در سالن پیچید، بلند بلند قهقه میزد تا اینکه قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت
با لبخند به وضعیت خنده دار آنها خیره شد ، متوجه هودی خودش که داخل تن رقاصش بود شد و لبخندش کش آمد
قدمی جلو رفت که صدای رقاص ماهرش او را متوقف کرد
" یعنی... تنبیهی در کار نیست؟"
چرخید ، سوالی او را نگاه کرد که شرمگین ا'ت را دید
"منظورم...بخاطر ریخت و پاشیه که کردم قسم میخورم ماریا کاری نکرد سعی کرد جلوم رو بگیره اما من گوش نکردم..."
سعی در پنهان لبخندش بود ... جلو رفت و چانه ی ظریفش را در مشت گرفت
" یعنی داری میگی چون پسر یه مافیام حق ندارم احساسات داشته باشم؟"
چانه اش لرزید ... نگاهش را به سرامیک های زیبای زمین دوخت و آرام ترین لحن ممکن گفت :
" منظورم این نبود... فقط این احتمال از برخورد خوب شما بیشتر بود ، متاسفم "
" برای چی ببخشمت؟ بخاطر هودیم که تنته یا بخاطر ریخت و پاشی که کردی؟"
گوشه ی لبش را گزید ... جئون که متوجه خجالت او شد دیگر چیزی نگفت و دور شد
و قبل از اینکه پله های عمارت را بالا برود گفت :
" فردا یه مهمانی خاص دارم ... خواستم برای رقص آماده باشی "
و سکوت آن دختر را مثبت در نظر گرفت
زیر دوش ایستاد... لحظاتی که میگذشت را احساس نمیکرد
او تنها درگیر یک فکر بود... اینکه آن پسر چرا او را بوسیده است ؟
" گیرم تورو نخریده ، اما منو که خریده پس حرفی نمیمونه "
" پدرش این کارو کرد . تو چرا انقدر کینه ای هستی ات؟"
پوزخند زد
" نکنه انتظار داری بخاطر اینکه منو خریده ازش تشکر کنم و عاشقش باشم؟"
سری به نشانه ی تاسف تکان داد
" بیخیال .. راستی یه سوال موهات از بچگی اینطوری بوده؟"
" نه کوک بهم پول داد منم موهامو رنگ کردم "
اشاره ای به ناخن هاش کرد
" اینا رو هم تازه درست کردم ، راستی میدونستی من تتو دارمم؟؟"
زیپ لباس ماریا پایین رفت ... تتوی زیبایی روی کمرش پیدا بود و چشم های ا'ت را متعجب ساخت
" خیلی زیباست... درد نداشت؟"
سری به علامت منفی تکان داد
" پیش یه تتو آرتیست ماهر رفتم ، کوک هر ماه مقداری پول بهم میده که هر چیزی خواستم برای خودم تهیه کنم ... و به نظرم حقش نیست اینطوری بهش بگی "
تا دهن باز کند صدای باز شدن در اصلی در فضا پیچید
جئوت ناباور به تصویر مقابلش چشم دوخت
ات که متوجه نگاه بی شرمانه ی جئون شد تند تند گفت :
"من...من کاری باهاش نکردم... راستش میخواست تتوی بدنش رو بهم نشون بده "
ماریا که تا اکنون متوجه ی حرف های آن ها نشده بود گیج پرسید
" مگه باید کاری باهام میکردی؟"
صدای خنده ی جئون در سالن پیچید، بلند بلند قهقه میزد تا اینکه قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت
با لبخند به وضعیت خنده دار آنها خیره شد ، متوجه هودی خودش که داخل تن رقاصش بود شد و لبخندش کش آمد
قدمی جلو رفت که صدای رقاص ماهرش او را متوقف کرد
" یعنی... تنبیهی در کار نیست؟"
چرخید ، سوالی او را نگاه کرد که شرمگین ا'ت را دید
"منظورم...بخاطر ریخت و پاشیه که کردم قسم میخورم ماریا کاری نکرد سعی کرد جلوم رو بگیره اما من گوش نکردم..."
سعی در پنهان لبخندش بود ... جلو رفت و چانه ی ظریفش را در مشت گرفت
" یعنی داری میگی چون پسر یه مافیام حق ندارم احساسات داشته باشم؟"
چانه اش لرزید ... نگاهش را به سرامیک های زیبای زمین دوخت و آرام ترین لحن ممکن گفت :
" منظورم این نبود... فقط این احتمال از برخورد خوب شما بیشتر بود ، متاسفم "
" برای چی ببخشمت؟ بخاطر هودیم که تنته یا بخاطر ریخت و پاشی که کردی؟"
گوشه ی لبش را گزید ... جئون که متوجه خجالت او شد دیگر چیزی نگفت و دور شد
و قبل از اینکه پله های عمارت را بالا برود گفت :
" فردا یه مهمانی خاص دارم ... خواستم برای رقص آماده باشی "
و سکوت آن دختر را مثبت در نظر گرفت
زیر دوش ایستاد... لحظاتی که میگذشت را احساس نمیکرد
او تنها درگیر یک فکر بود... اینکه آن پسر چرا او را بوسیده است ؟
۱۹.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.