رمان در حسرت اغوش تو5
رمان در حسرت اغوش تو5
امروز قرار بود خواستگار تعریفی پریسا بیاد . خونه از تمیزی برق میزد . همه چی همون جور بود که براش برنامه ریزی کرده بود . فکر کنم خونه نشین شدن بابا هم جزء برنامه هاش بود.
صبح با تکان های دست پریسا از خواب بیدار شدم .
« بیدار شو دیگه پانته آ . می خوای تا لنگ ظهر بخوابی ؟ »
چشم هایم را خیلی کم باز کردم و گفتم :
« چرا باید بیدار شم ؟ مگه چه خبره ؟ »
دستی به کمرش زد و گفت : « قراره بیان خواستگاریم دیگه ! »
پتو را دورم پیچیدم و گفتم : « خوب به سلامتی ! این موضوع چه ربطی به من داره ؟! »
پتو را به شدت کشید و گفت : « ای بابا ... بلند شو یه ذره به سر و وضعت برس ! »
سر جام نشستم و گفتم : « مگه قراره بیان خواستگاری من ؟! من دیگه چرا بزک دوزک کنم ؟ »
« نه نمی خواند بیان خواستگاری تو . اما اگه تو با این سر و شکل بیای جلوشون آبروی من میره ! »
تو آینه نگاهی به چهره ام انداختم . دور چشمام به خاطر ریملی که دیشب زده بودم سیاه بود. موهامم که نور علی نور بود . تو دلم به پریسا حق دادم .
« تا شب که خیلی مونده ! چرا انقدر عجله داری ؟»
« آخه تو خیلی تنبلی . فقط دو ساعت طول میکشه حموم کنی ! »
« بیچاره من به خاطر تو خودمو زشت کردم ، اگه من خوشگل کنم یارو که احمق نیست منو ول کنه بیاد تو رو بگیره ! از دستت میپره ! »
منو از جام بلند کرد و به طرف حموم هل داد .
« تو لازم نکرده واسه من پتروس فداکار بشی ! شرمنده ام میکنی ! »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « از من گفتن بود و از تو نشنیدن ! »
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند شه ! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد . ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود . من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم . موهامو اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند . یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم . خوشگل شده بودم . ساعت نزدیکای 7 بود که مهمون ها از راه رسیدند . من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم میرسیدم . نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه ! 5 دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم . هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد .صدای پدر و مادرش هم میامد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم . بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود . لبخندم کم کم رنگ می باخت . همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم ، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت : « اینم از خواهرم . بالاخره اومد . » خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت . از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد . کیارش با لبخند روبه روی من ایستاده بود و لبخند میزد .
گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم . حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمی دونستم که چی باید بگم ! کیارش.....! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی ؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد . امکان نداره ! حتما دارم خواب می بینم ! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه ! اصلا نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید ، احساساتم منو از درون می خوردند . دستم را به ارامی از دست او بیرون کشیدم دیگه طاقت اونجا موندن رو نداشتم . اشکمم که دیگه طاقت صبر کردن نداشت بالاخره گونه هام رو خیس کرد . به سرعت به طرف اتاقم دویدم . صدای پچ پچ همه بلند شد . گوش هام رو محکم گرفتم تا صداشون رو نشنوم . هیچ کدوم اون ها احساساتم رو درک نمی کردند . شاید اگه احساساتم رو می فهمیدند منو سرزنش می کردند . خودم رو توی اتاقم انداختم و در را محکم بستم و بهش تکیه دادم . شانه هام از شدت گریه می لرزید کم کم پاهامم به تقلید از شونه هام لرزیدند . همون طور که به در تکیه داده بودم روی زمین نشستم !نه....نه...! خدایا چرا این کارو با من کردی ؟ مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق این مجازات شدم ؟ چرا باید چشمای طوسی کیارش مال من نشه ؟ منم مثل پریسا دوستش دارم شایدم بیشتر از اون !...پریسا ...! اسم پریسا وجودم رو لرزوند و باعث شد به خودم بیام تازه اون موقع بود که متوجه شدم کسی به در میزنه ! پریسا بود .می خواست بفهمه من چم شده ، من باید چی بهش می گفتم ؟ پریسا من عاشق کیارشم برای همین گریه ام گرفت ؟؟ یا این که به تو حسادت کردم و این حسادت باعث شد مجلس خواستگاریتو بهم بریزم ؟ سرم را با کلافگی تکون دادم .
صدای نگران پریسا دوباره به گوشم رسید . برام جای سوال بود که چه موجودی بودم ؟.... یه آدم عوضی که طاقت دیدن خوشبختی خواهرش رو نداره ؟؟! اگر مامانم زنده بود الان
امروز قرار بود خواستگار تعریفی پریسا بیاد . خونه از تمیزی برق میزد . همه چی همون جور بود که براش برنامه ریزی کرده بود . فکر کنم خونه نشین شدن بابا هم جزء برنامه هاش بود.
صبح با تکان های دست پریسا از خواب بیدار شدم .
« بیدار شو دیگه پانته آ . می خوای تا لنگ ظهر بخوابی ؟ »
چشم هایم را خیلی کم باز کردم و گفتم :
« چرا باید بیدار شم ؟ مگه چه خبره ؟ »
دستی به کمرش زد و گفت : « قراره بیان خواستگاریم دیگه ! »
پتو را دورم پیچیدم و گفتم : « خوب به سلامتی ! این موضوع چه ربطی به من داره ؟! »
پتو را به شدت کشید و گفت : « ای بابا ... بلند شو یه ذره به سر و وضعت برس ! »
سر جام نشستم و گفتم : « مگه قراره بیان خواستگاری من ؟! من دیگه چرا بزک دوزک کنم ؟ »
« نه نمی خواند بیان خواستگاری تو . اما اگه تو با این سر و شکل بیای جلوشون آبروی من میره ! »
تو آینه نگاهی به چهره ام انداختم . دور چشمام به خاطر ریملی که دیشب زده بودم سیاه بود. موهامم که نور علی نور بود . تو دلم به پریسا حق دادم .
« تا شب که خیلی مونده ! چرا انقدر عجله داری ؟»
« آخه تو خیلی تنبلی . فقط دو ساعت طول میکشه حموم کنی ! »
« بیچاره من به خاطر تو خودمو زشت کردم ، اگه من خوشگل کنم یارو که احمق نیست منو ول کنه بیاد تو رو بگیره ! از دستت میپره ! »
منو از جام بلند کرد و به طرف حموم هل داد .
« تو لازم نکرده واسه من پتروس فداکار بشی ! شرمنده ام میکنی ! »
شانه ای بالا انداختم و گفتم : « از من گفتن بود و از تو نشنیدن ! »
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند شه ! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد . ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود . من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم . موهامو اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند . یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم . خوشگل شده بودم . ساعت نزدیکای 7 بود که مهمون ها از راه رسیدند . من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم میرسیدم . نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه ! 5 دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم . هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد .صدای پدر و مادرش هم میامد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم . بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود . لبخندم کم کم رنگ می باخت . همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم ، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت : « اینم از خواهرم . بالاخره اومد . » خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت . از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد . کیارش با لبخند روبه روی من ایستاده بود و لبخند میزد .
گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم . حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمی دونستم که چی باید بگم ! کیارش.....! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی ؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد . امکان نداره ! حتما دارم خواب می بینم ! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه ! اصلا نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید ، احساساتم منو از درون می خوردند . دستم را به ارامی از دست او بیرون کشیدم دیگه طاقت اونجا موندن رو نداشتم . اشکمم که دیگه طاقت صبر کردن نداشت بالاخره گونه هام رو خیس کرد . به سرعت به طرف اتاقم دویدم . صدای پچ پچ همه بلند شد . گوش هام رو محکم گرفتم تا صداشون رو نشنوم . هیچ کدوم اون ها احساساتم رو درک نمی کردند . شاید اگه احساساتم رو می فهمیدند منو سرزنش می کردند . خودم رو توی اتاقم انداختم و در را محکم بستم و بهش تکیه دادم . شانه هام از شدت گریه می لرزید کم کم پاهامم به تقلید از شونه هام لرزیدند . همون طور که به در تکیه داده بودم روی زمین نشستم !نه....نه...! خدایا چرا این کارو با من کردی ؟ مگه من چه گناهی کرده بودم که مستحق این مجازات شدم ؟ چرا باید چشمای طوسی کیارش مال من نشه ؟ منم مثل پریسا دوستش دارم شایدم بیشتر از اون !...پریسا ...! اسم پریسا وجودم رو لرزوند و باعث شد به خودم بیام تازه اون موقع بود که متوجه شدم کسی به در میزنه ! پریسا بود .می خواست بفهمه من چم شده ، من باید چی بهش می گفتم ؟ پریسا من عاشق کیارشم برای همین گریه ام گرفت ؟؟ یا این که به تو حسادت کردم و این حسادت باعث شد مجلس خواستگاریتو بهم بریزم ؟ سرم را با کلافگی تکون دادم .
صدای نگران پریسا دوباره به گوشم رسید . برام جای سوال بود که چه موجودی بودم ؟.... یه آدم عوضی که طاقت دیدن خوشبختی خواهرش رو نداره ؟؟! اگر مامانم زنده بود الان
۸۷.۱k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.