کز کرده ام ...
کز کرده ام ...
میانِ تاریکیِ یک کلبه ی متروکه ی چوبی ،
و لابلایِ سکوتِ وحشیانه ی جزیره ای که رو به ویرانیست ، همان جهانِ ناشناخته ای که تمامِ جانم بود ...
مات و مبهوت ، گوشه ای رها شده ام ،
بادِ سرکش و ویرانگر از لابلای شکافِ دیوارها ، خودش را خشمگین و زوزه کشان به داخل می کشانَد و همه چیز را از هم می پاشد ... و من غرقِ ابهاماتِ خودم ، به کنجی خیره مانده ام ،
دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند ، که باد بوزد ، که درد ببارد ، که مرگ بریزد ؛ برایِ منی که دارم با تمامِ دلخوشی ام و با جزیره ی کوچک و عاشقانه ای که داشتم ، وداع می کنم ، بالاتر از این سیاهیِ محض ، رنگی نیست !
دارد روی سرِ احساسِ زخمی ام آوار می شود ،
دارد می میرد ،
این جزیره ی من است که دارد می میرد ،
این امیدِ من است که دارد جان می دهد !!!
و من لابلای این فروپاشیِ حاد ، مقصدی برایِ رفتن ندارم .
تمامِ عشقی که داشتم ،
تمامِ چیزی که می خواستم ؛ همین جا بود ،
همین جایی که دیگر در کالبدِ هیچ بودنی نخواهد گنجید ،
همین جایی که دارد ذره ذره همچون غبارِ افسارگسیخته ای ، در دلِ بادهایِ وحشی ، محو می شود ،
و چیزی برایِ گرم شدن ، و چیزی برایِ دوام آوردن نمانده !
فقط سرد است ، خیلی سرد ...
بعد از این خودم را به سایه ها می سپارم ،
مهم نیست مرا به کجا خواهند برد ،
من باید بروم ...
باید از همه جا بروم .
که بیزارم از تمامِ بودن ها ،
که بیزارم از تمامِ خواستن ها ،
و شاید سفر ،
و شاید کوچ ؛
تنها علاجِ دردِ بی جزیره ها باشد .
#نرگس_صرافیان
میانِ تاریکیِ یک کلبه ی متروکه ی چوبی ،
و لابلایِ سکوتِ وحشیانه ی جزیره ای که رو به ویرانیست ، همان جهانِ ناشناخته ای که تمامِ جانم بود ...
مات و مبهوت ، گوشه ای رها شده ام ،
بادِ سرکش و ویرانگر از لابلای شکافِ دیوارها ، خودش را خشمگین و زوزه کشان به داخل می کشانَد و همه چیز را از هم می پاشد ... و من غرقِ ابهاماتِ خودم ، به کنجی خیره مانده ام ،
دیگر هیچ چیز برایم فرقی نمی کند ، که باد بوزد ، که درد ببارد ، که مرگ بریزد ؛ برایِ منی که دارم با تمامِ دلخوشی ام و با جزیره ی کوچک و عاشقانه ای که داشتم ، وداع می کنم ، بالاتر از این سیاهیِ محض ، رنگی نیست !
دارد روی سرِ احساسِ زخمی ام آوار می شود ،
دارد می میرد ،
این جزیره ی من است که دارد می میرد ،
این امیدِ من است که دارد جان می دهد !!!
و من لابلای این فروپاشیِ حاد ، مقصدی برایِ رفتن ندارم .
تمامِ عشقی که داشتم ،
تمامِ چیزی که می خواستم ؛ همین جا بود ،
همین جایی که دیگر در کالبدِ هیچ بودنی نخواهد گنجید ،
همین جایی که دارد ذره ذره همچون غبارِ افسارگسیخته ای ، در دلِ بادهایِ وحشی ، محو می شود ،
و چیزی برایِ گرم شدن ، و چیزی برایِ دوام آوردن نمانده !
فقط سرد است ، خیلی سرد ...
بعد از این خودم را به سایه ها می سپارم ،
مهم نیست مرا به کجا خواهند برد ،
من باید بروم ...
باید از همه جا بروم .
که بیزارم از تمامِ بودن ها ،
که بیزارم از تمامِ خواستن ها ،
و شاید سفر ،
و شاید کوچ ؛
تنها علاجِ دردِ بی جزیره ها باشد .
#نرگس_صرافیان
۱.۶k
۲۷ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.