گمشدگان در راه آمریکا💋
#گمشدگان_در_راه_آمریکا💋
#قسمت_دوم🎈
بیدار شدم و دیدم که هیچکی خونمون نیست,عجیب بود هان!؟مگه میشه کسی نباشه؟خب الان که نیستن دیگه,میرم وسایلمو جمع کنم.رفتم تو اتاقو در رو بستم.
چمدون آبیمو از کمد در آوردم و رو زمین نشستم.زیپ چمدونو باز کردم,ولے نمیدونستم چی ببرم و چی نبرم؟
دوباره چمدونو بستم,یه کاغذ و قلم آوردم و وسایلی که لازم بود برای سفر ببرمو یادداشت کردم.
شارژر,هدفون,شال,لباس راحتی,دمپایی,مسواک,خمیردندون,کفش و.....
همه چیزا رو نوشته بودم و دیگه وقتش بود که برم وسایلمو جمع کنم.
ساعت 12:00 یک ساعت تمام بود که وقتمو برای جمع کردن وسایلم گذاشته بودم,اما هنوز دغدغه داشتم که شاید چیزی نبرده باشم.
دو ساعت دیگه این موقع تو خونه نیلوفر بودم.
تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن در اصلی اومد,ترسیدم اما این ترسم فقط برای 5 دقیقه بود که اونم با سلام گفتن پدرم رفت.
فورا,چمدونو گذاشتم سرجاش و رفتم پایین پیش مامان بابام.
-سلام.کجا رفته بودید؟
مادرم جواب داد:والا هیچی رفته بودیم برای ناهار یه چی بخریم,امروز رو حوصله نداشتم چیزی درست کنم.
-فاطی هم رفته بود؟
+آره عزیزم.
یهو صدای کسری از پشت در اومد که میگفت:حالا دیگه کسی از ما سراغی نمیگیره؟
با شنیدن صداش همه به ذوق اومدیم.یک ماهی میشد که برای کار تحقیقی دانشگاشون با دوستاش رفته بود.
سلام و احوالپرسیمونو کردیم و ازش خواستیم که بیاد کنارمون بشینه.خوشحالی تو چشمامون برق میزد.
زمان مثله برق میگذشت,ناهار خوردیم,همه کارامونو کردیم و هرکی رفت سمت خودش.
________
پایان قسمت #دوم🎈
#قسمت_دوم🎈
بیدار شدم و دیدم که هیچکی خونمون نیست,عجیب بود هان!؟مگه میشه کسی نباشه؟خب الان که نیستن دیگه,میرم وسایلمو جمع کنم.رفتم تو اتاقو در رو بستم.
چمدون آبیمو از کمد در آوردم و رو زمین نشستم.زیپ چمدونو باز کردم,ولے نمیدونستم چی ببرم و چی نبرم؟
دوباره چمدونو بستم,یه کاغذ و قلم آوردم و وسایلی که لازم بود برای سفر ببرمو یادداشت کردم.
شارژر,هدفون,شال,لباس راحتی,دمپایی,مسواک,خمیردندون,کفش و.....
همه چیزا رو نوشته بودم و دیگه وقتش بود که برم وسایلمو جمع کنم.
ساعت 12:00 یک ساعت تمام بود که وقتمو برای جمع کردن وسایلم گذاشته بودم,اما هنوز دغدغه داشتم که شاید چیزی نبرده باشم.
دو ساعت دیگه این موقع تو خونه نیلوفر بودم.
تو فکر بودم که یهو صدای باز شدن در اصلی اومد,ترسیدم اما این ترسم فقط برای 5 دقیقه بود که اونم با سلام گفتن پدرم رفت.
فورا,چمدونو گذاشتم سرجاش و رفتم پایین پیش مامان بابام.
-سلام.کجا رفته بودید؟
مادرم جواب داد:والا هیچی رفته بودیم برای ناهار یه چی بخریم,امروز رو حوصله نداشتم چیزی درست کنم.
-فاطی هم رفته بود؟
+آره عزیزم.
یهو صدای کسری از پشت در اومد که میگفت:حالا دیگه کسی از ما سراغی نمیگیره؟
با شنیدن صداش همه به ذوق اومدیم.یک ماهی میشد که برای کار تحقیقی دانشگاشون با دوستاش رفته بود.
سلام و احوالپرسیمونو کردیم و ازش خواستیم که بیاد کنارمون بشینه.خوشحالی تو چشمامون برق میزد.
زمان مثله برق میگذشت,ناهار خوردیم,همه کارامونو کردیم و هرکی رفت سمت خودش.
________
پایان قسمت #دوم🎈
۱.۱k
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.