آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_هفدهم
همین جا شام میخوریم,هم راحتیم و هم اینکه مزاحم مادر و پدر نیلوفر نمیشیم.تازه کنار وسایلامونم هستیم.چطوره؟
مارال انتظار اینو داشت که همه با نظرش موافقت کنن اما نه موافقتی نمایان بود و نه انتقادی.
فقط سکوت بود...سکوتی کع شاید با گریه به پایان میرسید.
بعد از ربع ساعت,نیلوفر وارد اتاق شد.سفره به دست آمد و شروع کرد به دستور دادن و میگفت:خب زینب تو بیا با کیمیا سفره رو پهن کنید.فاطمه وبهار شما دوتا اتاقو مرتب کنید مبادا مامانم بویی ببره.
بقیه هم بیان دنبالم کمک کنن لطفا.
همه به نوبه خود عملکرد عالیی داشتند و همه کارها با زیرکی و چابکی پشت سر گذاشته شده بود.
ساعت یک ربع مانده بود به ۱۰ که دیگر شام خوردن ما تمام شده بود و الان نوبتِ جمع کردن سفره بود.
نوبتی هم که باشد اینبار نوبت من و کیمیا بود تا ظرفهارا بشوریم و خشک کنیم که البته مادر نیلوفر به زور راضی به اینکار میشد.او معتقد بود که نباید دخترانی همسن و سال ما از الان دستهای زیبا و قلمی شان را با شستن ظرف خراب کنند اما زندگی همین بود.
🌟 🌟 🌟
ساعت ۱۰:۵ دقیقه
وای خدای بزرگ,ساعت به ساعت داریم به سفرمان نزدیک میشویم.برعکس روزهای قبل که روز شماری میکردیم تا روز سفر برسد اما آن موقع بود که ما آرزو میکردیم که ای کاش زمان به عقب برگردد.
دلها پراز اضطراب و دلشوره بود که من گفتم:بچه ها تورو خدا صحبت کنید.دلم گرفت وقتی میبینم شما هیچ کدومتون حرفی نمیزنید.بابا چقد شکلاتون ناراحته.
فاطیما گفت:خب زینب جون چی بگیم؟چیکار کنیم؟نه کاری هست که انجام بدیم و نه حرفی هست بزنیم.پس در نتیجه همدیگره رو ببینیم بهتره.
کیمیا گفت:میاید اسم فامیل بازی کنیم؟
همه گفتند نه!
دوباره فضای اتاق ساکت شد.اما من نمیتوانستم این موضوع سنگین را متحمل شوم و بگذارم که همه ساکت باشند.به همه نفراتی که در اتاق بودن پی ام دادم و برای هرکدام نوشتم:نگا کن مارالو چه قیافه ای میاد
برای مارال نوشتم نگاه کن زهرا رو؟ببین داره نگات میکنه.خودتو جمع و جور کن.
برای فاطیما نوشتم ببین کیمیا رو.داره با عینکش وَر میره😂
برای کیمیا هم نوشتم ببین فاطیما داره چشم چرونی میکنه هااا
و به همین ترتیب.خلاصه بعد از چند دقیقه که همه سرکرار ماندند و دیدند که من از خنده دارم میمیرم فهمیدن که یک شوخی بوده.
خب تا دیگ داغ بود باید نون را میچسباندم به تنور.همان موقع گفتم:خب نیلوفر برو ۸ تا برگه و
#قسمت_هفدهم
همین جا شام میخوریم,هم راحتیم و هم اینکه مزاحم مادر و پدر نیلوفر نمیشیم.تازه کنار وسایلامونم هستیم.چطوره؟
مارال انتظار اینو داشت که همه با نظرش موافقت کنن اما نه موافقتی نمایان بود و نه انتقادی.
فقط سکوت بود...سکوتی کع شاید با گریه به پایان میرسید.
بعد از ربع ساعت,نیلوفر وارد اتاق شد.سفره به دست آمد و شروع کرد به دستور دادن و میگفت:خب زینب تو بیا با کیمیا سفره رو پهن کنید.فاطمه وبهار شما دوتا اتاقو مرتب کنید مبادا مامانم بویی ببره.
بقیه هم بیان دنبالم کمک کنن لطفا.
همه به نوبه خود عملکرد عالیی داشتند و همه کارها با زیرکی و چابکی پشت سر گذاشته شده بود.
ساعت یک ربع مانده بود به ۱۰ که دیگر شام خوردن ما تمام شده بود و الان نوبتِ جمع کردن سفره بود.
نوبتی هم که باشد اینبار نوبت من و کیمیا بود تا ظرفهارا بشوریم و خشک کنیم که البته مادر نیلوفر به زور راضی به اینکار میشد.او معتقد بود که نباید دخترانی همسن و سال ما از الان دستهای زیبا و قلمی شان را با شستن ظرف خراب کنند اما زندگی همین بود.
🌟 🌟 🌟
ساعت ۱۰:۵ دقیقه
وای خدای بزرگ,ساعت به ساعت داریم به سفرمان نزدیک میشویم.برعکس روزهای قبل که روز شماری میکردیم تا روز سفر برسد اما آن موقع بود که ما آرزو میکردیم که ای کاش زمان به عقب برگردد.
دلها پراز اضطراب و دلشوره بود که من گفتم:بچه ها تورو خدا صحبت کنید.دلم گرفت وقتی میبینم شما هیچ کدومتون حرفی نمیزنید.بابا چقد شکلاتون ناراحته.
فاطیما گفت:خب زینب جون چی بگیم؟چیکار کنیم؟نه کاری هست که انجام بدیم و نه حرفی هست بزنیم.پس در نتیجه همدیگره رو ببینیم بهتره.
کیمیا گفت:میاید اسم فامیل بازی کنیم؟
همه گفتند نه!
دوباره فضای اتاق ساکت شد.اما من نمیتوانستم این موضوع سنگین را متحمل شوم و بگذارم که همه ساکت باشند.به همه نفراتی که در اتاق بودن پی ام دادم و برای هرکدام نوشتم:نگا کن مارالو چه قیافه ای میاد
برای مارال نوشتم نگاه کن زهرا رو؟ببین داره نگات میکنه.خودتو جمع و جور کن.
برای فاطیما نوشتم ببین کیمیا رو.داره با عینکش وَر میره😂
برای کیمیا هم نوشتم ببین فاطیما داره چشم چرونی میکنه هااا
و به همین ترتیب.خلاصه بعد از چند دقیقه که همه سرکرار ماندند و دیدند که من از خنده دارم میمیرم فهمیدن که یک شوخی بوده.
خب تا دیگ داغ بود باید نون را میچسباندم به تنور.همان موقع گفتم:خب نیلوفر برو ۸ تا برگه و
۷۹۶
۲۳ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.