می گویند دنیا کوچک است. پس چطور در این همه کوچکی اش گم شد
می گویند دنیا کوچک است. پس چطور در این همه کوچکی اش گم شدم؟ کی؟ کجا خودم را جا گذاشتم که دیگر آخرین نگاهم در آینه به خاطرم نمی آید؟ فقط یادم است آخرین باری که قدم به قدم باران، خیابان های خیس از خاطره را مرور کردم، سایه ی بی رنگی در کوچه ای بن بست پای یک پنجره، فراموش شده بود.
می گویند دنیا به کسی وفا نمی کند. پس چطور دنیای اطراف من، درختان پشت این پنجره، همین سنگ فرش پیاده رو، این دیوار های ترک خورده، این چراغ های همیشه خاموش، این آینه ی کدر، حتی همان فنجان های کهنه و قوری لب شکسته، تمام دقیقه های قدیم را هر روز و هر شب بی کم و کاست با وفاداری تمام برایم مرور می کند؟
حالا می خواهم خندیدن را تمرین کنم. به هر بهانه ای و بی هر بهانه ای. خنده به بی حواسی خودم، به پرواز برگ ها در باد، به تکان های بی هوا از شنیدن صدای رعد، به بوی باران، صدای ناموزون کلاغ ها، آواز عجولانه ی گنجشک و سکوت ماهی مبهوت در چاردیوار زندان شیشه ای اش. آخر می گویند به دنیا بخند تا به رویت بخندد. شاید این بار درست گفته باشند...
می گویند دنیا به کسی وفا نمی کند. پس چطور دنیای اطراف من، درختان پشت این پنجره، همین سنگ فرش پیاده رو، این دیوار های ترک خورده، این چراغ های همیشه خاموش، این آینه ی کدر، حتی همان فنجان های کهنه و قوری لب شکسته، تمام دقیقه های قدیم را هر روز و هر شب بی کم و کاست با وفاداری تمام برایم مرور می کند؟
حالا می خواهم خندیدن را تمرین کنم. به هر بهانه ای و بی هر بهانه ای. خنده به بی حواسی خودم، به پرواز برگ ها در باد، به تکان های بی هوا از شنیدن صدای رعد، به بوی باران، صدای ناموزون کلاغ ها، آواز عجولانه ی گنجشک و سکوت ماهی مبهوت در چاردیوار زندان شیشه ای اش. آخر می گویند به دنیا بخند تا به رویت بخندد. شاید این بار درست گفته باشند...
۷.۶k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.