رمان دریای چشمات
پارت ۱۶۷
نمیدونم چم شده بود. یه سیلی آروم زدم به خودم تا به خودم بیام. و لیوان آب روی میز رو یه نفس سر کشیدم.
برای اینکه بحثو عوض کنم پرسیدم: پس بابات و بقیه اعضای خانوادت کجان؟
سورن نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: الاناس که برسه فقط سعی کن جلوی بابام از خودت استرس نشون ندی و با اعتماد به نفس ظاهر بشی.
سرم رو تکون دادم.
مامانش با قهوه و کیک برگشت. کیک رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت: کیکای من حرف ندارن امتحانش کن.
لبخندی زدم و یه تیکه از کیک خوردم.
خیلیی خوشمزه شده بود. سرم رو آوردم بالا و با لبخند گفتم: خیلیی خوشمزس.
مامانش با اعتماد به نفس گفت: معلومه چون من درست کردم. اگه دوست داری باید تا آخرش بخوری اینجوری متوجه میشم واقعا خوشت اومده یا نه.
خندیدم و گفتم: حتی اگه بخوام نخورمم نمیتونم.
همین لحظه صدای سورن که "بابا" رو گفت اومد و باعث شد بلند بشم و سلام بدم.
باباشم مثل خودش خوشتیپ بود. با اینکه موهاش جوگندمی شده بود ولی هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود.
همونطور که سورن ازم خواسته بود با لبخند و اعتماد به نفس سلام کردم.
باباش جواب سلامم رو داد و اشاره کرد بشینم.
باباش یکم سردتر برخورد کرد بر خلاف مادرش که خیلی خونگرم بود و باعث شد تمام استرسم بریزه.
باباش روی مبل رو به روییم و کنار همسرش نشست و بهم خیره شد.
بعد در همون حال به سورن گفت: این همون دختریه که گفتی دوسش داری؟
سورن دستام رو گرفت که باعث شد نگاش کنم و همونطور که به چشمام خیره شده بود گفت: آره خیلی دوسش دارم.
لبخندی زدم و خیره شدم به باباش.
با اینکه همه ی اینا فقط نقشه بود اما قلبم بدجوری بیتابی می کرد.
باباش نگاهی بهم انداخت و گفت: تعریفت رو خیلی از سورن شنیدم و مطمئنم واقعا همینطوره.
با تعجب به سورن خیره شدم چی راجب من گفته بود.
سورن آروم دم گوشم گفت: فقط گفتم که دختر قوی ای هستی و خوشگلی.
یهویی خیلی گرمم شد و ضربان قلبم بیشتر از قبل بالا رفت.
صدای مامانش باعث شد سرم رو بیارم بالا و نگاهش کنم: شام آماده اس نظرتون چیه بقیه ی حرفا رو بذاریم واسه بعد شام.
لبخندی زدم و از تصمیمش استقبال کردم.
خوشحال بودم که خانوادش رفتار گرمی باهام داشتن.
واسه شام قورمه سبزی داشتن و بوش تمام خونه رو برداشته بود.
فک کنم اولش وقتی وارد شدم از شدت استرس نتونستم متوجه بوش بشم.
یه میز بزرگ چیده شده بود و روش انواع غذاها بود.
اما این وسط قورمه سبزی بیشتر از بقیه خودنمایی میکرد.
بقیه غذاها که شامل قیمه و و مرغ و عدس پلو بود به طرز زیبایی روی میز چیده شده بود.
رنگ سفید برنجی که مخصوص قورمه سبزی پخته شده بود با رنگ سبز قورمه سبزی تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
سالاد و بقیه ی مخلفاتم که کنار این غذاهای خوشمزه چیده شده بودن که سلیقه ی مادر سورن رو به خوبی نشون میداد.
همه سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
غذاها مثل ظاهرشون خوشمزه بودن و من فارغ از زمان و مکان با اشتها مشغول خوردن شده بودم.
#خاص #جذاب #زیبا #قشنگ #شیک
نمیدونم چم شده بود. یه سیلی آروم زدم به خودم تا به خودم بیام. و لیوان آب روی میز رو یه نفس سر کشیدم.
برای اینکه بحثو عوض کنم پرسیدم: پس بابات و بقیه اعضای خانوادت کجان؟
سورن نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: الاناس که برسه فقط سعی کن جلوی بابام از خودت استرس نشون ندی و با اعتماد به نفس ظاهر بشی.
سرم رو تکون دادم.
مامانش با قهوه و کیک برگشت. کیک رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت: کیکای من حرف ندارن امتحانش کن.
لبخندی زدم و یه تیکه از کیک خوردم.
خیلیی خوشمزه شده بود. سرم رو آوردم بالا و با لبخند گفتم: خیلیی خوشمزس.
مامانش با اعتماد به نفس گفت: معلومه چون من درست کردم. اگه دوست داری باید تا آخرش بخوری اینجوری متوجه میشم واقعا خوشت اومده یا نه.
خندیدم و گفتم: حتی اگه بخوام نخورمم نمیتونم.
همین لحظه صدای سورن که "بابا" رو گفت اومد و باعث شد بلند بشم و سلام بدم.
باباشم مثل خودش خوشتیپ بود. با اینکه موهاش جوگندمی شده بود ولی هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود.
همونطور که سورن ازم خواسته بود با لبخند و اعتماد به نفس سلام کردم.
باباش جواب سلامم رو داد و اشاره کرد بشینم.
باباش یکم سردتر برخورد کرد بر خلاف مادرش که خیلی خونگرم بود و باعث شد تمام استرسم بریزه.
باباش روی مبل رو به روییم و کنار همسرش نشست و بهم خیره شد.
بعد در همون حال به سورن گفت: این همون دختریه که گفتی دوسش داری؟
سورن دستام رو گرفت که باعث شد نگاش کنم و همونطور که به چشمام خیره شده بود گفت: آره خیلی دوسش دارم.
لبخندی زدم و خیره شدم به باباش.
با اینکه همه ی اینا فقط نقشه بود اما قلبم بدجوری بیتابی می کرد.
باباش نگاهی بهم انداخت و گفت: تعریفت رو خیلی از سورن شنیدم و مطمئنم واقعا همینطوره.
با تعجب به سورن خیره شدم چی راجب من گفته بود.
سورن آروم دم گوشم گفت: فقط گفتم که دختر قوی ای هستی و خوشگلی.
یهویی خیلی گرمم شد و ضربان قلبم بیشتر از قبل بالا رفت.
صدای مامانش باعث شد سرم رو بیارم بالا و نگاهش کنم: شام آماده اس نظرتون چیه بقیه ی حرفا رو بذاریم واسه بعد شام.
لبخندی زدم و از تصمیمش استقبال کردم.
خوشحال بودم که خانوادش رفتار گرمی باهام داشتن.
واسه شام قورمه سبزی داشتن و بوش تمام خونه رو برداشته بود.
فک کنم اولش وقتی وارد شدم از شدت استرس نتونستم متوجه بوش بشم.
یه میز بزرگ چیده شده بود و روش انواع غذاها بود.
اما این وسط قورمه سبزی بیشتر از بقیه خودنمایی میکرد.
بقیه غذاها که شامل قیمه و و مرغ و عدس پلو بود به طرز زیبایی روی میز چیده شده بود.
رنگ سفید برنجی که مخصوص قورمه سبزی پخته شده بود با رنگ سبز قورمه سبزی تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
سالاد و بقیه ی مخلفاتم که کنار این غذاهای خوشمزه چیده شده بودن که سلیقه ی مادر سورن رو به خوبی نشون میداد.
همه سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم.
غذاها مثل ظاهرشون خوشمزه بودن و من فارغ از زمان و مکان با اشتها مشغول خوردن شده بودم.
#خاص #جذاب #زیبا #قشنگ #شیک
۳۷.۲k
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.