name: i will see u...
part:7
دو روز بعد.
توی این دو روز خبری از جیهوپ نبود پس مجبور شدن پرواز رو با کمک خلبان دیگه ای انجام بدن
چهوا داخل شد و به ا.ت گفت: یکی از مسافرا کارت داره ا.ت
ا.ت سمت چهوا برگشت: منو؟
چهوا سری تکون داد: اره...
ا.ت کمربندش رو باز کرد و بلند شد.
قبل از رفتنش گفت: کسی چیزی نمیخواد بخوره؟
تهیونگ سری تکون داد: یه چایی میخوام
ا.ت سری تکون داد و رفت سمت مسافری که صداش کرده بود.
مسافر یه زن مسن حدودا توی دهه های ۶۰ زندگیش بود.
با لبخند سمتش رفت و خم شد: با من کاری داشتین.
پیرزن لبخندی زد و سری تکون داد: یه سوال داشتم.
ا.ت سری تکون داد و کمی بیشتر خم شد: بفرمایید...
ا.ن پیرزن با خجالت گفت: شما مجردی؟من یه پسر دارم...توی ارتش کار میکنه...
ا.ت اروم خندید و سری تکون داد: نه م...
اون زن بدون اجازه داد دوباره ادامه داد:
حقوقشم خوبه...
مرده
ا.ت خندید و اروم سری تکون داد: خیلی ممنون ولی من ازدواج کردم...
اون پیرزن نا امید نگاهی به ا.ت کرد: جدی؟
ا.ت لبخندی زد: اره ازدواج کردم...چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
پیرزن سری از تاسف تکون داد و زیر لب گفت: زن به این جوونی چرا باید انقدر زود ازدواج کنه اخه
ا.ت خندید و با خنده سمت کابین مخصوص رفت.
درو باز کرد و با خنده داخل کابین شد.
از خنده لپاش قرمز شده بود.
تهیونگ که تنظیمات رو روی حالت اتوماتیک گذاشته بود سمت ا.ت برگشت و با تعجب گفت: چیه؟
چهوا: چیشد؟
ا.ت کمی خندید و روی صندلی نشست: برگشته بهم میگه...یه پسر دارم فلان بهمان
چهوا: من میدونستم داشت عکسای پسرش رو تمیز میکرد
بعدش خندید و کمی اب خورد.
تهیونگ پاش رو روی پاش انداخت و کمی از چاییش خورد و خندید: دیر اومده...دو روز دیر اومده هاها
ا.ت: بعدش بهش گفتم که ازدواج کردم گفت دختر به این جوونی چرا باید زود ازدواج کنه
تهیونگ نگاه خود راضی انداخت:شوهر به این خوبی سریع اومده ازدواج کرده
چهوا: اوه
ا.ت خندید و سری تکون داد: راستی جیهوپ چرا نیومده؟
چهوا: مریض شده...از همین آنفولانزا جدیده گرفته بودن
ا.ت: اها...
تهیونگ سمت چهوا برگشت و با لبخند خبیثانه ای گفت: تو چطور میدونی
.
.
.
دو روز بعد.
توی این دو روز خبری از جیهوپ نبود پس مجبور شدن پرواز رو با کمک خلبان دیگه ای انجام بدن
چهوا داخل شد و به ا.ت گفت: یکی از مسافرا کارت داره ا.ت
ا.ت سمت چهوا برگشت: منو؟
چهوا سری تکون داد: اره...
ا.ت کمربندش رو باز کرد و بلند شد.
قبل از رفتنش گفت: کسی چیزی نمیخواد بخوره؟
تهیونگ سری تکون داد: یه چایی میخوام
ا.ت سری تکون داد و رفت سمت مسافری که صداش کرده بود.
مسافر یه زن مسن حدودا توی دهه های ۶۰ زندگیش بود.
با لبخند سمتش رفت و خم شد: با من کاری داشتین.
پیرزن لبخندی زد و سری تکون داد: یه سوال داشتم.
ا.ت سری تکون داد و کمی بیشتر خم شد: بفرمایید...
ا.ن پیرزن با خجالت گفت: شما مجردی؟من یه پسر دارم...توی ارتش کار میکنه...
ا.ت اروم خندید و سری تکون داد: نه م...
اون زن بدون اجازه داد دوباره ادامه داد:
حقوقشم خوبه...
مرده
ا.ت خندید و اروم سری تکون داد: خیلی ممنون ولی من ازدواج کردم...
اون پیرزن نا امید نگاهی به ا.ت کرد: جدی؟
ا.ت لبخندی زد: اره ازدواج کردم...چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
پیرزن سری از تاسف تکون داد و زیر لب گفت: زن به این جوونی چرا باید انقدر زود ازدواج کنه اخه
ا.ت خندید و با خنده سمت کابین مخصوص رفت.
درو باز کرد و با خنده داخل کابین شد.
از خنده لپاش قرمز شده بود.
تهیونگ که تنظیمات رو روی حالت اتوماتیک گذاشته بود سمت ا.ت برگشت و با تعجب گفت: چیه؟
چهوا: چیشد؟
ا.ت کمی خندید و روی صندلی نشست: برگشته بهم میگه...یه پسر دارم فلان بهمان
چهوا: من میدونستم داشت عکسای پسرش رو تمیز میکرد
بعدش خندید و کمی اب خورد.
تهیونگ پاش رو روی پاش انداخت و کمی از چاییش خورد و خندید: دیر اومده...دو روز دیر اومده هاها
ا.ت: بعدش بهش گفتم که ازدواج کردم گفت دختر به این جوونی چرا باید زود ازدواج کنه
تهیونگ نگاه خود راضی انداخت:شوهر به این خوبی سریع اومده ازدواج کرده
چهوا: اوه
ا.ت خندید و سری تکون داد: راستی جیهوپ چرا نیومده؟
چهوا: مریض شده...از همین آنفولانزا جدیده گرفته بودن
ا.ت: اها...
تهیونگ سمت چهوا برگشت و با لبخند خبیثانه ای گفت: تو چطور میدونی
.
.
.
۱۳.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.