شیداوصوفی قسمت پنجاه و چهارم چیستا یثربی
شیداوصوفی قسمت_پنجاه_و_چهارم چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش گفت: من تا مطمئن نشم حال صوفی خوبه، حرف نمیزنم!... علی گفت: آدمای اردشیر گرفتنش؛ اما کاریش ندارن ؛ تا رییس بیاد؛ آدمای ما، اون خونه رو محاصره کردن؛ میدونی که صوفی زرنگه، ترسم حالیش نیست؛ خون اقتداری تو تنشه، مثل تو! گفتم: چی؟ اقتداری؟ گفت: آرش و صوفی دو قلو ن، با یک ربع تفاوت سن، بچه های آخر اردشیر اقتداری، وقتی چهل و خرده ای سالش بوده و البته همسرش... آرش وسط حرف علی پرید؛ این ماجراها هیچ ربطی به مادر من نداره؛ الان سالهاست که خارجه، طلاق گرفته! پای اونو وسط نکشین! علی گفت: دو ساعت پیش با پلیس بین الملل حرف میزدم؛ ربه کا ! اسم مادرته، نه؟ تو آلمان اسمشو عوض کرده؛ خانم ربه کا فونته! یا همون بهار پروا! بهار پروای خوشگل خودمون، دختر منصور و بمانی! مادرت، همون بهار زیبا و باهوشه که اردشیر از بچگی عاشقش بود ! بهار، خوب تونسته تو این سالها، ربه کا فونته بشه؛ بازم کار یه نفر یا یه باند جعل بی نظیر، یه تیزهوش! راستی چرا ربه کا؟ آرش گفت: رمان ربه کارو دوست داشت؛ گفتم: پس بهار پروای مو مشکی و معصوم، با اردشیر ازدواج میکنه؟ چرا؟ علی گفت: عشق، ترس، عمو اردشیر جون! اعتماد..بهت گفتم اردشیر؛ آدمیه که چیزی رو که بخواد؛ به دست میاره....بهار از بچه گی ؛ تو بغلش بزرگ شده.... نمیدونم ! عشق چیز عجیبیه خانمی !... خودت که میدونی! پونزده سال تفاوت سنی، براشون چیزی نبود؛ گفتم: اما بمانی و منصور چطور حاضر میشن دخترشونو؟... علی گفت: یادت نره اردشیر زندگی بمانی رو نجات داده بود و شاید هم ، بعدا منصور رو! از دست همه... پدرش، زنش، طلبکارا... با یه نقشه کوچیک، منصور سکته کرده! و اموالشم به کسی نمیرسه؛ چون به اسم دخترش ؛ بهار کرده؛ البته از دید همه، همون دختر مو قرمزی که زن مشکات شده.... پولای نقدشم که به خیریه سمانه داده؛ هم برای بخشش، به خاطر کار چنگیز با اون و فروشش به اون محله...، هم برای اینکه دست زن و پدرش چنگیز، به اون پولا نرسه! میگن چنگیز تو بستر مرگم، سراغ پولا رو میگرفته! جور کردن جسد تقلبی یه ولگرد، برای وکیل ماهری مثل اردشیر، کاری نداشت؛ گواهی فوتم که پزشک خانواده صادر میکرد؛ گواهی دروغی، مثل خیلی از گواهیای دیگه ش! چون برده ی اردشیر بود، هم برای پول.. هم تشکر.. گفتم، تشکر از چی؟ گفت: دکتر خانوادگیشون که تو رفتی پیشش، برادر دکتر شایان ماست! ما میدونستیم و عمدا خواستیم دکتر شایان، برای این پرونده بیاد؛ دو تا برادر پزشک! دوقلو و معروف! سرسپرده اردشیر دوازده ساله ای که خواهرشونو سالها پیش نجات داد؛ برادرای بمانی! اون دو تا دکتر، جزو باند اردشیرن، هم پولشونو میگیرن، هم سپاسگزاری میکنن! گفتم : و سینا بچه کیه؟ پرویز، جسدا، بهار مو قرمز کجاست؟ و روژان واقعا یه دختر ساده ی کرده ،که زن مشکاته؟ اون خانم تو راه پله کی بود..... چطور این همه سال، با این همه دروغ؟!...چطور تو جامعه با این همه دروغ ؛ میشه زندگی کرد و کسی هم جیزی نفهمه! علی گفت :شاید خیلی هم دروغ نبوده..مهماشو میگم.....فقط اسامی و سنا عوض شدن.آدما و کاراشون .....دروغ نیستن....شاید برای همین دو خانواده ی منزوی بودن.کسی اونا رو نمیدید که شک کنه...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرامش ، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش گفت: من تا مطمئن نشم حال صوفی خوبه، حرف نمیزنم!... علی گفت: آدمای اردشیر گرفتنش؛ اما کاریش ندارن ؛ تا رییس بیاد؛ آدمای ما، اون خونه رو محاصره کردن؛ میدونی که صوفی زرنگه، ترسم حالیش نیست؛ خون اقتداری تو تنشه، مثل تو! گفتم: چی؟ اقتداری؟ گفت: آرش و صوفی دو قلو ن، با یک ربع تفاوت سن، بچه های آخر اردشیر اقتداری، وقتی چهل و خرده ای سالش بوده و البته همسرش... آرش وسط حرف علی پرید؛ این ماجراها هیچ ربطی به مادر من نداره؛ الان سالهاست که خارجه، طلاق گرفته! پای اونو وسط نکشین! علی گفت: دو ساعت پیش با پلیس بین الملل حرف میزدم؛ ربه کا ! اسم مادرته، نه؟ تو آلمان اسمشو عوض کرده؛ خانم ربه کا فونته! یا همون بهار پروا! بهار پروای خوشگل خودمون، دختر منصور و بمانی! مادرت، همون بهار زیبا و باهوشه که اردشیر از بچگی عاشقش بود ! بهار، خوب تونسته تو این سالها، ربه کا فونته بشه؛ بازم کار یه نفر یا یه باند جعل بی نظیر، یه تیزهوش! راستی چرا ربه کا؟ آرش گفت: رمان ربه کارو دوست داشت؛ گفتم: پس بهار پروای مو مشکی و معصوم، با اردشیر ازدواج میکنه؟ چرا؟ علی گفت: عشق، ترس، عمو اردشیر جون! اعتماد..بهت گفتم اردشیر؛ آدمیه که چیزی رو که بخواد؛ به دست میاره....بهار از بچه گی ؛ تو بغلش بزرگ شده.... نمیدونم ! عشق چیز عجیبیه خانمی !... خودت که میدونی! پونزده سال تفاوت سنی، براشون چیزی نبود؛ گفتم: اما بمانی و منصور چطور حاضر میشن دخترشونو؟... علی گفت: یادت نره اردشیر زندگی بمانی رو نجات داده بود و شاید هم ، بعدا منصور رو! از دست همه... پدرش، زنش، طلبکارا... با یه نقشه کوچیک، منصور سکته کرده! و اموالشم به کسی نمیرسه؛ چون به اسم دخترش ؛ بهار کرده؛ البته از دید همه، همون دختر مو قرمزی که زن مشکات شده.... پولای نقدشم که به خیریه سمانه داده؛ هم برای بخشش، به خاطر کار چنگیز با اون و فروشش به اون محله...، هم برای اینکه دست زن و پدرش چنگیز، به اون پولا نرسه! میگن چنگیز تو بستر مرگم، سراغ پولا رو میگرفته! جور کردن جسد تقلبی یه ولگرد، برای وکیل ماهری مثل اردشیر، کاری نداشت؛ گواهی فوتم که پزشک خانواده صادر میکرد؛ گواهی دروغی، مثل خیلی از گواهیای دیگه ش! چون برده ی اردشیر بود، هم برای پول.. هم تشکر.. گفتم، تشکر از چی؟ گفت: دکتر خانوادگیشون که تو رفتی پیشش، برادر دکتر شایان ماست! ما میدونستیم و عمدا خواستیم دکتر شایان، برای این پرونده بیاد؛ دو تا برادر پزشک! دوقلو و معروف! سرسپرده اردشیر دوازده ساله ای که خواهرشونو سالها پیش نجات داد؛ برادرای بمانی! اون دو تا دکتر، جزو باند اردشیرن، هم پولشونو میگیرن، هم سپاسگزاری میکنن! گفتم : و سینا بچه کیه؟ پرویز، جسدا، بهار مو قرمز کجاست؟ و روژان واقعا یه دختر ساده ی کرده ،که زن مشکاته؟ اون خانم تو راه پله کی بود..... چطور این همه سال، با این همه دروغ؟!...چطور تو جامعه با این همه دروغ ؛ میشه زندگی کرد و کسی هم جیزی نفهمه! علی گفت :شاید خیلی هم دروغ نبوده..مهماشو میگم.....فقط اسامی و سنا عوض شدن.آدما و کاراشون .....دروغ نیستن....شاید برای همین دو خانواده ی منزوی بودن.کسی اونا رو نمیدید که شک کنه...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرامش ، ممنوع است.
@chista_yasrebi
۵.۸k
۱۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.