ولفگانگ بورشرت
آقای "ولفگانگ بورشرت"، شاعر، نمایشنامهنویس و نویسندهی آلمانی بود، که در ۲۰ مه ۱۹۲۱ میلادی، در هامبورگ به دنیا آمد.
وی هنوز در سنین نوجوانی بود (۱۹۴۲) که به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههی شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد.
او را به دلیل به سخرهگرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهی هم قطارانش را تضعیف میکرد به آلمان فرا خواندند. او در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود به سر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زنده ماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ، علیرغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای کوتاه و اشعار خود بازگو کرد.
او در سال ۱۹۴۷ در حالی که سخت بیمار بود، ظرف یک هفته نمایشنامهی پرشور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.
سرانجام او در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسایشگاهی در شهر بازل سوئیس چشم از جهان فرو بست.
تاکنون دو مجموعه از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است:
- مجموعه چند داستان کوتاه، چند شعر و نمایشنامه بیرون پشت در با عنوان گل قاصد؛ ترجمهی معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو؛ نشر اختران - ۱۳۸۶
- «اندوه عیسی» -(مجموعه هفده داستان و یک نمایشنامه) نوشته ولفگانگ بورشرت-ترجمهی سیامک گلشیری - انتشارات نگاه (و بعداً در سال۱۳۸۰-انتشارات نقش خورشید) - ۱۳۷۷
▪نمونهی شعر:
(۱)
[رویای فانوس]
اگر مُردم
دست کم میخواهم
فانوسی باشم
آویخته بر درگاه خانهی تو
و شبِ رنگ باخته را
تابان کنم.
...
یا در بندرگاه،
آنجا که کشتیهای بزرگ به خواب میروند
و آنجا که دختران میخندند
پاس بدهم
در یک آبراه باریکِ کثیف
و به رهگذران تنها
چشمک بزنم
...
در یک کوچهی تنگ
میخواهم که آویخته باشم
فانوس حلبیِ سرخی
- بر سر در میخانهای
تا همراه باد شبانگاهی
و در اندیشه آدمیان
و در آوازهاشان
تاب بخورم
یا چنان فانوسی باشم که کودکی
با چشمانی گشوده از حیرت آن را میافروزد
هنگامی که وحشت زده در مییابد،
که تنهاست و باد
از میان درز پنجره نفیر میکشد
و بیرون،
رویاها در هئیت اشباح نمایان میشوند.
...
آری دست کم میخواهم
وقتی مُردم
فانوسی باشم
که شبها، تنهای تنها
هنگامی که جهان در خواب است
با ماه صمیمانه
درد دل کند.
(۲)
[افسانه]
هر شب زنی
در تنهایی ملالآور خود
در اشتیاق خوشبختی انتظار میکشد.
آه، در چشمان او ماتم خانه کرده است
زیرا، معشوقاش دیگر باز نگشت.
...
یک شب اما بادِ تیره
او را به فانوس خیابان جادو کرد
آنان که در نور او خوشبختاند،
آرام زمزمه میکنند: دوستت دارم...
(۳)
[آرانکا]
زانوهای تو را کنار زانوانم احساس میکنم
و بینی چین برداشته از گریهات را.
جایی میان موهایم.
تو مانند گلدان آبی رنگی هستی
و دستهایت که ایثار میلرزند
همچون گلهای مینا شکفتهاند.
ما هر دو لبخند میزنیم زیر رگباری
از عشق، رنج - و دشواریها.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
وی هنوز در سنین نوجوانی بود (۱۹۴۲) که به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههی شرق (روسیه) فرستادند. در جبهه مجروح شد و همزمان بیماری به سراغش آمد.
او را به دلیل به سخرهگرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهی هم قطارانش را تضعیف میکرد به آلمان فرا خواندند. او در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود به سر برد، اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زنده ماندنش نبود بخشوده و دوباره به جبهه اعزام شد.
در پایان جنگ، علیرغم بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت و او در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای کوتاه و اشعار خود بازگو کرد.
او در سال ۱۹۴۷ در حالی که سخت بیمار بود، ظرف یک هفته نمایشنامهی پرشور خود «بیرون، پشت در» را نوشت.
سرانجام او در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسایشگاهی در شهر بازل سوئیس چشم از جهان فرو بست.
تاکنون دو مجموعه از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است:
- مجموعه چند داستان کوتاه، چند شعر و نمایشنامه بیرون پشت در با عنوان گل قاصد؛ ترجمهی معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو؛ نشر اختران - ۱۳۸۶
- «اندوه عیسی» -(مجموعه هفده داستان و یک نمایشنامه) نوشته ولفگانگ بورشرت-ترجمهی سیامک گلشیری - انتشارات نگاه (و بعداً در سال۱۳۸۰-انتشارات نقش خورشید) - ۱۳۷۷
▪نمونهی شعر:
(۱)
[رویای فانوس]
اگر مُردم
دست کم میخواهم
فانوسی باشم
آویخته بر درگاه خانهی تو
و شبِ رنگ باخته را
تابان کنم.
...
یا در بندرگاه،
آنجا که کشتیهای بزرگ به خواب میروند
و آنجا که دختران میخندند
پاس بدهم
در یک آبراه باریکِ کثیف
و به رهگذران تنها
چشمک بزنم
...
در یک کوچهی تنگ
میخواهم که آویخته باشم
فانوس حلبیِ سرخی
- بر سر در میخانهای
تا همراه باد شبانگاهی
و در اندیشه آدمیان
و در آوازهاشان
تاب بخورم
یا چنان فانوسی باشم که کودکی
با چشمانی گشوده از حیرت آن را میافروزد
هنگامی که وحشت زده در مییابد،
که تنهاست و باد
از میان درز پنجره نفیر میکشد
و بیرون،
رویاها در هئیت اشباح نمایان میشوند.
...
آری دست کم میخواهم
وقتی مُردم
فانوسی باشم
که شبها، تنهای تنها
هنگامی که جهان در خواب است
با ماه صمیمانه
درد دل کند.
(۲)
[افسانه]
هر شب زنی
در تنهایی ملالآور خود
در اشتیاق خوشبختی انتظار میکشد.
آه، در چشمان او ماتم خانه کرده است
زیرا، معشوقاش دیگر باز نگشت.
...
یک شب اما بادِ تیره
او را به فانوس خیابان جادو کرد
آنان که در نور او خوشبختاند،
آرام زمزمه میکنند: دوستت دارم...
(۳)
[آرانکا]
زانوهای تو را کنار زانوانم احساس میکنم
و بینی چین برداشته از گریهات را.
جایی میان موهایم.
تو مانند گلدان آبی رنگی هستی
و دستهایت که ایثار میلرزند
همچون گلهای مینا شکفتهاند.
ما هر دو لبخند میزنیم زیر رگباری
از عشق، رنج - و دشواریها.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.